ᴘᴀʀᴛ19
15 سال دروغ
فصل سوم
صدایم حالا میلرزد:«خب.. من دیگه میرم» یکم من را عقب میبرد تا در چشم راستش نگاه کنم نیشخندی روی لبانش مینشیند:«اوه.لتیشیا فکرشم نکن!بهم معجون نجوا میدی؟بعد بهم سیلی میزنی؟بعدشم بغلم میکنی؟میخوای منو اغ.وا کنی؟حالا هم میخوای بری؟» قلبم به شدت داره تو قفسه سینم میکوبه احساس میکنم الان بیرون میاد
__________
جئون جونگکوک:
احساسات در چشمانش موج میزنند.
اوه، این جواهرات بنفش مال مناند؛ نمیگذارم از این به بعد کسی حتی به آنها نگاه کند. گونههایش به رنگ سرخ درآمدهاند، کاملاً سرخ شدهاند و همین باعث میشود خیلی بامزه و جالب به نظر برسد. فقط میخواهم به او نگاه کنم. نگاهم به لباسش میافتد؛ همان لباسی که در مراسم ماما پوشیده بود، همان مراسمی که نمیخواستم در آن حضور داشته باشد. با آن صدای رویاییاش همهی مردها را شیفتهی خود کرده بود.
او را از روی زانوهایم بلند میکنم و روی ت.خت میاندازم. حتی اجازه نمیدهم واکنشی نشان دهد. روی.ش خم میشوم؛ چشمانش در چشمانم دوخته میشود. با یکی از دس.تانم هر دو دس.تش را میگیرم و با دست دیگر باندم را باز میکنم. بعد از هشت ساعت، با معجون نجوا کاملاً خوب شدهام و میخواهم صورت لتیشیا را بهتر ببینم. باندم که با ظرافت بسته شده بود را باز میکنم و به آن سوی تخت میاندازم. نیشخندی میزنم؛ تعجب در چشمانش پیداست و گونههایش بیشتر سرخ شدهاند. میخواهم ساعتها به تماشای این منظره بنشینم.
«قرار نبود به مراسم بیایی.»
چشمانش را از من میگیرد و هیچ حرفی نمیزند. سکوت سنگینی حکمفرما میشود و من فقط از تماشایش لذت میبرم.
«جونگکوک... داری خیلی به ب.دنم فشار میآوری.»
اصلاً متوجه نبودم دس.تم را کجا گذاش.تهام. فوراً عقب میکشم و متعجب میشوم. هیما از فرصت استفاده میکند و حالا او روی من خ.م شده است. با لبخندی شیطانی میگوید:
«اولاً که من جانت را نجات دادم. ممکن بود مثل الیور یک بیچشم بدبخت بشی! اصلاً فکر کردی آرمیها چقدر از این موضوع ناراحت میشدند؟ سرخط خبرها: جئون جونگکوک، یکی از چشمانش را از دست داد؛ خوانندهی جذاب کرهای بیچشم شد!»
دستش را روی خط فکم میکشد. مطمئنم آرمیها خیلی بیشتر از خودم برایش حرص میخوردند و هیترها خوشحال میشدند. به اندازهی کافی برای ته ناراحت هستند، لازم نیست من هم اضافه شوم. دستش را میگیرم و میگویم:
«الان به من گفتی جذاب؟»
دست آزادش را به نشانهی تسلیم بالا میبرد:
«خب، تو شوهر منی. آدم باید از شوهرش حمایت کند. اعتراف میکنم چهرهی زیبایی داری که با ظرافت طراحی شده، ولی اصلاً تایپ من نیستی.»
دست مرا میچرخاند و خودش را آزاد میکند. روی پایین تخت میپرد. مطمئنم اگر تلاش کنم بگیرمش، باز هم فرار میکند. در نتیجه روی تخت ولو میشوم و نعرهای میکشم. با تعجب برمیگردد، فوراً به سمتم میآید و تمام بدنم را بررسی میکند. با صدایی سرشار از نگرانی میگوید:
«خوبی؟»
دستش را میگیرم، او را روی ت.خت پر.ت میکنم و بوسهای کوتاه بر پیشانیاش میگذارم. بیشتر از این جلو نمیروم؛ همین خودش خیلی پیشرفت است. بلند میشوم و به سمت کمد لباسهایم میروم
فصل سوم
صدایم حالا میلرزد:«خب.. من دیگه میرم» یکم من را عقب میبرد تا در چشم راستش نگاه کنم نیشخندی روی لبانش مینشیند:«اوه.لتیشیا فکرشم نکن!بهم معجون نجوا میدی؟بعد بهم سیلی میزنی؟بعدشم بغلم میکنی؟میخوای منو اغ.وا کنی؟حالا هم میخوای بری؟» قلبم به شدت داره تو قفسه سینم میکوبه احساس میکنم الان بیرون میاد
__________
جئون جونگکوک:
احساسات در چشمانش موج میزنند.
اوه، این جواهرات بنفش مال مناند؛ نمیگذارم از این به بعد کسی حتی به آنها نگاه کند. گونههایش به رنگ سرخ درآمدهاند، کاملاً سرخ شدهاند و همین باعث میشود خیلی بامزه و جالب به نظر برسد. فقط میخواهم به او نگاه کنم. نگاهم به لباسش میافتد؛ همان لباسی که در مراسم ماما پوشیده بود، همان مراسمی که نمیخواستم در آن حضور داشته باشد. با آن صدای رویاییاش همهی مردها را شیفتهی خود کرده بود.
او را از روی زانوهایم بلند میکنم و روی ت.خت میاندازم. حتی اجازه نمیدهم واکنشی نشان دهد. روی.ش خم میشوم؛ چشمانش در چشمانم دوخته میشود. با یکی از دس.تانم هر دو دس.تش را میگیرم و با دست دیگر باندم را باز میکنم. بعد از هشت ساعت، با معجون نجوا کاملاً خوب شدهام و میخواهم صورت لتیشیا را بهتر ببینم. باندم که با ظرافت بسته شده بود را باز میکنم و به آن سوی تخت میاندازم. نیشخندی میزنم؛ تعجب در چشمانش پیداست و گونههایش بیشتر سرخ شدهاند. میخواهم ساعتها به تماشای این منظره بنشینم.
«قرار نبود به مراسم بیایی.»
چشمانش را از من میگیرد و هیچ حرفی نمیزند. سکوت سنگینی حکمفرما میشود و من فقط از تماشایش لذت میبرم.
«جونگکوک... داری خیلی به ب.دنم فشار میآوری.»
اصلاً متوجه نبودم دس.تم را کجا گذاش.تهام. فوراً عقب میکشم و متعجب میشوم. هیما از فرصت استفاده میکند و حالا او روی من خ.م شده است. با لبخندی شیطانی میگوید:
«اولاً که من جانت را نجات دادم. ممکن بود مثل الیور یک بیچشم بدبخت بشی! اصلاً فکر کردی آرمیها چقدر از این موضوع ناراحت میشدند؟ سرخط خبرها: جئون جونگکوک، یکی از چشمانش را از دست داد؛ خوانندهی جذاب کرهای بیچشم شد!»
دستش را روی خط فکم میکشد. مطمئنم آرمیها خیلی بیشتر از خودم برایش حرص میخوردند و هیترها خوشحال میشدند. به اندازهی کافی برای ته ناراحت هستند، لازم نیست من هم اضافه شوم. دستش را میگیرم و میگویم:
«الان به من گفتی جذاب؟»
دست آزادش را به نشانهی تسلیم بالا میبرد:
«خب، تو شوهر منی. آدم باید از شوهرش حمایت کند. اعتراف میکنم چهرهی زیبایی داری که با ظرافت طراحی شده، ولی اصلاً تایپ من نیستی.»
دست مرا میچرخاند و خودش را آزاد میکند. روی پایین تخت میپرد. مطمئنم اگر تلاش کنم بگیرمش، باز هم فرار میکند. در نتیجه روی تخت ولو میشوم و نعرهای میکشم. با تعجب برمیگردد، فوراً به سمتم میآید و تمام بدنم را بررسی میکند. با صدایی سرشار از نگرانی میگوید:
«خوبی؟»
دستش را میگیرم، او را روی ت.خت پر.ت میکنم و بوسهای کوتاه بر پیشانیاش میگذارم. بیشتر از این جلو نمیروم؛ همین خودش خیلی پیشرفت است. بلند میشوم و به سمت کمد لباسهایم میروم
- ۵۵۷
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط