عشق، فرزند زیبای همخوابگی لذت و رنج است...
عشق، فرزند زیبای همخوابگی لذت و رنج است...
دل که می بندی، انگار افتاده باشی در خارستان، هر دم باید به دردهای تازه عادت کنی، بی آن که خسته شوی یا دلت بخواهد دردها تمام شوند...
با هر نفسی، بیشتر دوستش داری و
می دانی بس نیست ، انگار که خلق شده باشی برای خواستن او ، او که گاهی اصلا نمی داند چه پریشانی برای هر لبخندش...
عشق، سالی بارانی با چهارفصل جنون است...
غرورت را مثل شیشه می شکنی و رویش
می رقصی و به زخمهای تن و دلت افتخار
می کنی ، که اصلا غرور به چه دردی می خورد اگر نشکند به پای یار؟
بقیه دردکشیدنت را می بینند و نمی دانند در چه خلسه ای گم شده ای ، نمی دانند اختیار به دست خودت نیست و تو لال لالی ، که حرفی نداری با جماعت عاقلان...
عشق، پرستشگاه زیبایی است...
وقتی کسی را دوست داری، از خودت بیشتر خوشت می آید ، زیباتر می شوی.
صبح ها در آینه به روی ماه خودت لبخند میزنی، انگار خبر داری که تمام آمدنت به این مدار مدور غمناک، همین بود که دوست داشتن را یاد بگیری، بی منت و بی توقع...
عشق، عشق، عشق..
لبخندی بی دلیل، وسط جلسه ی کاری خسته کننده...
نوشتن اسم کسی، روی کاغذ یادداشتهای روزمره...
پیدا کردن اسمی، روی تابلوهای نئونی مغازه های شهر...
ضبط کردن صدایی و بارها و بارها شنیدنش...
بغض کردن با هر ترانه دلچسب...
گریستن روی شانه امن بالش...
خندیدن سر به سر باد...
رقصیدن با تمام درختهای سرو در پاییز...
روباه شدن برای شازده کوچولو، اهلی و رام و مهربان و غمگین...
راه رفتن با گربه های بی خواب خیابان، نیمه شبهای سرد...
زیستن، شبیه باد، بی قرار و بی آرام...
شوق آتش شدن، در تنانگی ناممکن...
غزل شدن بر لبان روزگار...
ماندن بر بلندای صلیب علاقه، با لبخند و تاج خارِ دوری بر سر...
آدم بهتری شدن ، به تاوان عمر...
بهار شدن در پاییز به برکت لبخندی...
برف شدن در چله تابستانِ دستهای کسی...
متبرک باد نامت ای عشق، که هر روز روز توست...
دل که می بندی، انگار افتاده باشی در خارستان، هر دم باید به دردهای تازه عادت کنی، بی آن که خسته شوی یا دلت بخواهد دردها تمام شوند...
با هر نفسی، بیشتر دوستش داری و
می دانی بس نیست ، انگار که خلق شده باشی برای خواستن او ، او که گاهی اصلا نمی داند چه پریشانی برای هر لبخندش...
عشق، سالی بارانی با چهارفصل جنون است...
غرورت را مثل شیشه می شکنی و رویش
می رقصی و به زخمهای تن و دلت افتخار
می کنی ، که اصلا غرور به چه دردی می خورد اگر نشکند به پای یار؟
بقیه دردکشیدنت را می بینند و نمی دانند در چه خلسه ای گم شده ای ، نمی دانند اختیار به دست خودت نیست و تو لال لالی ، که حرفی نداری با جماعت عاقلان...
عشق، پرستشگاه زیبایی است...
وقتی کسی را دوست داری، از خودت بیشتر خوشت می آید ، زیباتر می شوی.
صبح ها در آینه به روی ماه خودت لبخند میزنی، انگار خبر داری که تمام آمدنت به این مدار مدور غمناک، همین بود که دوست داشتن را یاد بگیری، بی منت و بی توقع...
عشق، عشق، عشق..
لبخندی بی دلیل، وسط جلسه ی کاری خسته کننده...
نوشتن اسم کسی، روی کاغذ یادداشتهای روزمره...
پیدا کردن اسمی، روی تابلوهای نئونی مغازه های شهر...
ضبط کردن صدایی و بارها و بارها شنیدنش...
بغض کردن با هر ترانه دلچسب...
گریستن روی شانه امن بالش...
خندیدن سر به سر باد...
رقصیدن با تمام درختهای سرو در پاییز...
روباه شدن برای شازده کوچولو، اهلی و رام و مهربان و غمگین...
راه رفتن با گربه های بی خواب خیابان، نیمه شبهای سرد...
زیستن، شبیه باد، بی قرار و بی آرام...
شوق آتش شدن، در تنانگی ناممکن...
غزل شدن بر لبان روزگار...
ماندن بر بلندای صلیب علاقه، با لبخند و تاج خارِ دوری بر سر...
آدم بهتری شدن ، به تاوان عمر...
بهار شدن در پاییز به برکت لبخندی...
برف شدن در چله تابستانِ دستهای کسی...
متبرک باد نامت ای عشق، که هر روز روز توست...
۳۰.۷k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.