آخرالزمان بود، قیامتِ قامتِ یار.
آخرالزمان بود، قیامتِ قامتِ یار.
نگاهش کردم، ساکت و ساده داشت
می خندید. چشمهایش می خندید، لبهایش می خندید، جهان اطرافش می خندید، خورشید از آن بالا همانطور که موهایش را
می بوسید می خندید.
نگاهش کردم داشت می خندید که بهار شد و بعد میان خنده هایش به من نگاه کرد...
چشمهایمان هم آغوش شدند.
چشمهایم با او گفتند امشب را با من به آتش بزن، گور پدر خاکستر سرد فردا...
چشمهایش با من گفتند شب از من، شعله از تو...
چشمهایم به او گفتند شب شعله ور از خنده زیبای شما شد و باران بارید...
بعد، اسرافیل سه بار در صورش دمید...
زنده ها مردند.
مرده ها از گور برخاستند در صفی منظم به سمت هیچ راه افتادند.
خورشید پشت کوه سرخ ته کویر گم شد.
ماه در برکه ای کشف نشده غرق شد.
من ماندم و چشمهای یار...
باز خندید. خندید، خندید. بی رحمانه خندید، بی رحمانه میان خنده هایش مرا نگاه کرد. خنده هایش باد شد، پیچید در ناقوس و نقاره...
پیامبران تازه زاده شدند، با کتاب عشق و آیین عشق. من شعله شدم در برهوتی دور، مترسکی که می رقصید و گریه می کرد و
می خندید و می خواند عالم همه شعله ور باد...
نگاهش کردم، ساکت و ساده داشت
می خندید. چشمهایش می خندید، لبهایش می خندید، جهان اطرافش می خندید، خورشید از آن بالا همانطور که موهایش را
می بوسید می خندید.
نگاهش کردم داشت می خندید که بهار شد و بعد میان خنده هایش به من نگاه کرد...
چشمهایمان هم آغوش شدند.
چشمهایم با او گفتند امشب را با من به آتش بزن، گور پدر خاکستر سرد فردا...
چشمهایش با من گفتند شب از من، شعله از تو...
چشمهایم به او گفتند شب شعله ور از خنده زیبای شما شد و باران بارید...
بعد، اسرافیل سه بار در صورش دمید...
زنده ها مردند.
مرده ها از گور برخاستند در صفی منظم به سمت هیچ راه افتادند.
خورشید پشت کوه سرخ ته کویر گم شد.
ماه در برکه ای کشف نشده غرق شد.
من ماندم و چشمهای یار...
باز خندید. خندید، خندید. بی رحمانه خندید، بی رحمانه میان خنده هایش مرا نگاه کرد. خنده هایش باد شد، پیچید در ناقوس و نقاره...
پیامبران تازه زاده شدند، با کتاب عشق و آیین عشق. من شعله شدم در برهوتی دور، مترسکی که می رقصید و گریه می کرد و
می خندید و می خواند عالم همه شعله ور باد...
۲۰.۸k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.