پارت۱۲
#پارت۱۲
چشام گرم شد و خوابیدم.
*صبح*
چشامو اروم باز کردم که دیدم با ات فقط چند سانت فاصله دارم.
از شانس خوبم ات هنوز خواب بود.
زود ازش دور شدم و از رو تخت بلند شدم.
Y/n:
با احساس اینکه تخت داره تکون میخوره بیدار شدم و گیج به اطراف نگاه کردم.
تهیونگ: اوه بیدارت کردم؟ببخشید بخواب
ات: ....
هنوز ویندوزم بالا نیومده بود و نمیتونستم از این موقعیت سر در بیارم .
یکمی به تهیونگ زل زدم که متوجه ساعت شدم.
Taehung:
وقتی دیدم ات به یه چیزی زل زده نگاهشو دنبال کردم که دیدم ساعت یک ظهره.
یکمی که دقت کردم یادم افتاد امروز کار خاصی ندارم برای همین یه فکری به سرم زد.
تهیونگ: بیا بریم صبحو.... ناهار بخوریم.
با یه لبخند دلنشین حرفمو تایید کرد و رفتیم پایین.
Y/n:
رو صندلی پشت میز غذاخوری نشسته بودم و داشتم یواش یواش غذامو میخوردم که متوجه نگاه های سنگین تهیونگ شدم.
متعجب بهش نگاه کردم.
اما جوابی نگرفتم.
ات: تهیونگ... تهیونگ... چیزی شده؟
تهیونگ: هوم.... عا... چی... اها.. هیچی هیچی نشده.
خندم گرفته بود
ات: ولی من میدونم چیزی شده راستشو بگو.
تهیونگ: عامممم خب ات امروز من کار خاصی ندارم و کل روز وقتم ازاده و میخواستم بگم که.... میشه امروز و باهم وقت بگذرونیم؟
ببین میدونم هنوز نمیتو.....
ات: باشه.
تهیونگ: ها؟ واقعا؟
ات: اوهوم. دلم واسه گردش با تو تنگ شده .
Taehung:
وقتی ات اینو گفت انگار تو دلم پروانه ها پر میزدن.
با ذوق از رو صندلی بلند شدم و گفتم: پس اولش بریم خرید.
ات: باشه
تهیونگ: خب پس من میرم اماده بشم تو هم برو . زود بریمممممم
Y/n:
دلم میخواست به تهیونگ نزدیک تر بشم برای همین هم قبول کردم که امروز باهاش وقت بگذرونم. وقتی ذوقشو دیدم خودم هم ذوق کردم.
واقعا خیلی وقت بود که خرید نمیرفتم. اونم با تهیونگ.
منم رفتم و که اماده بشم.
تیشرت گشادمو با یه تاب کیوت و شلوارک لی عوض کردم و موهامو از بالا دم اسبی بستم و رفتم پایین. تهیونگو دیدم که دم در منتظرم بود.
Taehung:
ات وقتی موهاشو از بالا میبست خیلی خیلی کراش میشد.
تهیونگ: به بلاخره خانوم خوشگله تشریف اوردن.
ات: ( خنده) یا تهیونگا بازم مثل قبلنا نگی میبرمت خرید ولی ببری یه جای دیگه ها .
وقتی ات از گذشته حرف میزد اونقدری خوشحال میشدم که نمیتونستم توصیفش کنم و حالا در باره این خاطره ای که مال چند ماه پیش بود گفت.
دیگه تقریبا حافظه ات برگشته بود و من از این بابت خوشحال بودم اما از اینکه عشق زندگیم هنوز اماده نیست پیشم برگرده دلخور بودم.
ات: تهیونگاااا به چی فکر میکنی؟؟؟
تهیونگ: هیچی بیا بریم.
اولش ماشینو یه جایی پارک کردم که بقیه راه رو پیاده بریم و فرصت بیشتری برای حرف زدن داشته باشیم.
با ات راجب بچگیمون که چقدر مایه دردسر خانوادمون بودیم و وقتی .........
چشام گرم شد و خوابیدم.
*صبح*
چشامو اروم باز کردم که دیدم با ات فقط چند سانت فاصله دارم.
از شانس خوبم ات هنوز خواب بود.
زود ازش دور شدم و از رو تخت بلند شدم.
Y/n:
با احساس اینکه تخت داره تکون میخوره بیدار شدم و گیج به اطراف نگاه کردم.
تهیونگ: اوه بیدارت کردم؟ببخشید بخواب
ات: ....
هنوز ویندوزم بالا نیومده بود و نمیتونستم از این موقعیت سر در بیارم .
یکمی به تهیونگ زل زدم که متوجه ساعت شدم.
Taehung:
وقتی دیدم ات به یه چیزی زل زده نگاهشو دنبال کردم که دیدم ساعت یک ظهره.
یکمی که دقت کردم یادم افتاد امروز کار خاصی ندارم برای همین یه فکری به سرم زد.
تهیونگ: بیا بریم صبحو.... ناهار بخوریم.
با یه لبخند دلنشین حرفمو تایید کرد و رفتیم پایین.
Y/n:
رو صندلی پشت میز غذاخوری نشسته بودم و داشتم یواش یواش غذامو میخوردم که متوجه نگاه های سنگین تهیونگ شدم.
متعجب بهش نگاه کردم.
اما جوابی نگرفتم.
ات: تهیونگ... تهیونگ... چیزی شده؟
تهیونگ: هوم.... عا... چی... اها.. هیچی هیچی نشده.
خندم گرفته بود
ات: ولی من میدونم چیزی شده راستشو بگو.
تهیونگ: عامممم خب ات امروز من کار خاصی ندارم و کل روز وقتم ازاده و میخواستم بگم که.... میشه امروز و باهم وقت بگذرونیم؟
ببین میدونم هنوز نمیتو.....
ات: باشه.
تهیونگ: ها؟ واقعا؟
ات: اوهوم. دلم واسه گردش با تو تنگ شده .
Taehung:
وقتی ات اینو گفت انگار تو دلم پروانه ها پر میزدن.
با ذوق از رو صندلی بلند شدم و گفتم: پس اولش بریم خرید.
ات: باشه
تهیونگ: خب پس من میرم اماده بشم تو هم برو . زود بریمممممم
Y/n:
دلم میخواست به تهیونگ نزدیک تر بشم برای همین هم قبول کردم که امروز باهاش وقت بگذرونم. وقتی ذوقشو دیدم خودم هم ذوق کردم.
واقعا خیلی وقت بود که خرید نمیرفتم. اونم با تهیونگ.
منم رفتم و که اماده بشم.
تیشرت گشادمو با یه تاب کیوت و شلوارک لی عوض کردم و موهامو از بالا دم اسبی بستم و رفتم پایین. تهیونگو دیدم که دم در منتظرم بود.
Taehung:
ات وقتی موهاشو از بالا میبست خیلی خیلی کراش میشد.
تهیونگ: به بلاخره خانوم خوشگله تشریف اوردن.
ات: ( خنده) یا تهیونگا بازم مثل قبلنا نگی میبرمت خرید ولی ببری یه جای دیگه ها .
وقتی ات از گذشته حرف میزد اونقدری خوشحال میشدم که نمیتونستم توصیفش کنم و حالا در باره این خاطره ای که مال چند ماه پیش بود گفت.
دیگه تقریبا حافظه ات برگشته بود و من از این بابت خوشحال بودم اما از اینکه عشق زندگیم هنوز اماده نیست پیشم برگرده دلخور بودم.
ات: تهیونگاااا به چی فکر میکنی؟؟؟
تهیونگ: هیچی بیا بریم.
اولش ماشینو یه جایی پارک کردم که بقیه راه رو پیاده بریم و فرصت بیشتری برای حرف زدن داشته باشیم.
با ات راجب بچگیمون که چقدر مایه دردسر خانوادمون بودیم و وقتی .........
۴۰.۲k
۱۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.