رمان ملک قلبم
رمان ملک قلبم
پارت ۱۰۵
پارت آخر
دیانا، خودتو لوس نکن
... ۴ ماه بعد ...
دکتر،مبارکه بچتون پسره
ارسلان، ممنون بعد از اومدیم بیرون دیانا
دیانا، جان
ارسلان، میخوای اسم این یکی رو خودت بزاری
دیانا، من به دل افتاده رضا بزارم
ارسلان، خوبه که
دیانا، بین این همه اسم بدجور به دلم نشسته
ارسلان، من گفتم بده مگه
دیانا، نه ارسلان
ارسلان، جان ارسلان
دیانا، میشه یکم قربون صدقه ام بری
ارسلان، چشم الهی ارسلان پیش مرگت شه فدات شم قشنگ من زندگی من دور سرت بگردم قربونت برم دورت بگردم
دیانا، خیلی خوشحالم که دارمت
ارسلان، منم بانوی زیبا
دیانا، من یه جشن گرفتیم ستایشو علیرضا و دعوت کردیم
ارسلان، به داداش دیانا هم زنگ زدیم بهمون تبریک گفت
دیانا، دیگه شب شده بود رفتیم خونه روتخت دراز کشیدیم
دیانا، بعد چند دقیقه خوابمون برد
.. ۴ ماه بعد ..
دیانا، رفتیم بيمارستان داشتم میرفتم لباس بپوشم برم اتاق عمل که ارسلان دستمو کشید
ارسلان، بوس
دیانا، ارسلان اینجا آخه
ارسلان، خواهش
دیانا، آروم بوسش کردم رفتم لباس پوشیدم بعد رفتم اتاق عمل بهم بیهوشی زدن تاریکی مطلق
ارسلان،ایقدر استرس داشتم نزدیک بود غش کنم که صدای نوزاد اومد آخيش
دکتر،خانمتون و منتقل کردن به بخش برید پیشش
ارسلان، ممنون همین که منتقلش کردن رفتم پیشش بعد چند دقیقه پرستار اومد
پرستار، مبارکه
ارسلان، مرسی خوش اومدی به این دنیا قشنگ بابا
دیانا،با صداهای نامعلوم بیدار شدم رضا رو بغل کردم بهش شیر دادم ارسلان همش منو بوسم میکرد
... ۱۵ سال بعد ..
ارسلان، ۱۵ سال از ازدواج منو دیانا میگذره ولی عشقمون هنوز سرجاشه و الان ستاره ۱۶ سالشه و رضا ۱۵ سالشون منو دیانا خیلی خوشبختیم
دیانا، زندگیم به وجود ۳ زیبایی خیلی قشنگ تر از قبله
این رمانم به خوبی و خوشی تموم شد 💋💋❤️❤️🫶
چطور بود ❓️
منتظر تیزر رمان بعد باشید
پارت ۱۰۵
پارت آخر
دیانا، خودتو لوس نکن
... ۴ ماه بعد ...
دکتر،مبارکه بچتون پسره
ارسلان، ممنون بعد از اومدیم بیرون دیانا
دیانا، جان
ارسلان، میخوای اسم این یکی رو خودت بزاری
دیانا، من به دل افتاده رضا بزارم
ارسلان، خوبه که
دیانا، بین این همه اسم بدجور به دلم نشسته
ارسلان، من گفتم بده مگه
دیانا، نه ارسلان
ارسلان، جان ارسلان
دیانا، میشه یکم قربون صدقه ام بری
ارسلان، چشم الهی ارسلان پیش مرگت شه فدات شم قشنگ من زندگی من دور سرت بگردم قربونت برم دورت بگردم
دیانا، خیلی خوشحالم که دارمت
ارسلان، منم بانوی زیبا
دیانا، من یه جشن گرفتیم ستایشو علیرضا و دعوت کردیم
ارسلان، به داداش دیانا هم زنگ زدیم بهمون تبریک گفت
دیانا، دیگه شب شده بود رفتیم خونه روتخت دراز کشیدیم
دیانا، بعد چند دقیقه خوابمون برد
.. ۴ ماه بعد ..
دیانا، رفتیم بيمارستان داشتم میرفتم لباس بپوشم برم اتاق عمل که ارسلان دستمو کشید
ارسلان، بوس
دیانا، ارسلان اینجا آخه
ارسلان، خواهش
دیانا، آروم بوسش کردم رفتم لباس پوشیدم بعد رفتم اتاق عمل بهم بیهوشی زدن تاریکی مطلق
ارسلان،ایقدر استرس داشتم نزدیک بود غش کنم که صدای نوزاد اومد آخيش
دکتر،خانمتون و منتقل کردن به بخش برید پیشش
ارسلان، ممنون همین که منتقلش کردن رفتم پیشش بعد چند دقیقه پرستار اومد
پرستار، مبارکه
ارسلان، مرسی خوش اومدی به این دنیا قشنگ بابا
دیانا،با صداهای نامعلوم بیدار شدم رضا رو بغل کردم بهش شیر دادم ارسلان همش منو بوسم میکرد
... ۱۵ سال بعد ..
ارسلان، ۱۵ سال از ازدواج منو دیانا میگذره ولی عشقمون هنوز سرجاشه و الان ستاره ۱۶ سالشه و رضا ۱۵ سالشون منو دیانا خیلی خوشبختیم
دیانا، زندگیم به وجود ۳ زیبایی خیلی قشنگ تر از قبله
این رمانم به خوبی و خوشی تموم شد 💋💋❤️❤️🫶
چطور بود ❓️
منتظر تیزر رمان بعد باشید
۱۰.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.