نگاهش رو از آسمون گرفت و زیر لب چیزی گفت،،آه سردی کشید،لب
نگاهش رو از آسمون گرفت و زیر لب چیزی گفت،،آه سردی کشید،لبخند کمرنگی زد و راهی شد،،هروقت به آسمون نگاه میکرد توی دلِ بچه ها خالی میشد،،همه میدونستند در پهنای آسمان دنبال چشمهای زهرایش میگردد،،دنبال تنها قرارِ دل بیقرارش
مظلومانه ولی مصمم قدم برمیداشت و حتی کائنات هم جلودار ش نشدند
به آستانه ی درب خانه که رسید،،گویی مسمارِ درب چنگ زد به لباس کهنه اش
هرچه تلاش کرد لباس ش را از چنگال مسمار رها کند نشد،،به پشت سرش نگاهی انداخت و لبخند تلخی به چشمان مضطرب و گریان دخترانش کرد و خیلی آرام رو به مسمار نجوا کرد:باشد،حلال ت کردم،،تو که تقصیری نداشتی!
که لباس ش یکباره رها شد و خودش راهی
هنوز ساعتی نگذشته بود که ندایی تمام زمین و آسمان را فرا گرفت
به خدای کعبه رستگار شدم !
نمیدونم!شاید قبل از این ندا زهرایش را صدا زده باشد و رستگار شدنش رو توی پیوستن به نگارش میدونسته
فرق سرش تا بین ابروان ذوالفقاری اش شکافته شده بود و پسرانش زیر بغل هایش را گرفته بودند،،حوالی منزل که رسیدند،با صدای ضعیفی گفت:رهایم کنید،،نمیخواهم دخترم با این وضع مرا مشاهده کند،،واسه تسکین و تحمل دردش هم،مدام نام زهرایش رو میبرد
نهایتاً علـی،در اوج غربت و مظلومیت پر کشید سوی زهرایش
امّا مولا جان،،
براتون بگم از یه نگاه دیگه به آسمون،وقتی حضرت ارباب بیچاره ماند از چگونه بردن نعش پسرش به خیمه ها،وقتی هر طرف بدن را که میگرفت،قسمتی روی زمین میماند،ناچار رو به آسمان نگاه کرد و بین گریه هاش گفت:خدایا چه کنم؟
بگم براتون از یه اضطراب دیگه،هنگامی که دختر رشیده تون،در بین هلهله و رقص عده ای حرامی،،هرچه برادر را صدا کرد،جوابی نشنید و مضطر شد که نکند برادر سر نعش پسرش جان داده
و اینبار هم نام و قسم حضرت زهرا بود که گره گشایی کرد
بگم براتون،،از زیر بغل گرفتن،موقعی که حسین،،نای کمر راست کردن و روی پا ایستادن نداشت،،هر کجای صحرا رو که نگاه میکرد،تکه ای از علـی اکبرش افتاده بود،،نیمه جان شده بود که زینب آمد زیر بغل برادر را گرفت و عصای برگشتن ش شد،،براتون بگم،از فرق شکافته ای که حتی زنانِ دشمن هم در شهادت ش همدست شدند
#اللهمعجللولیکالفرج
#عاقبتیکنفرعینعلـیمیآید
#اولمظلومعالَمعلـی
#غربتأمیرالمؤمنین
#غربتسیدالشهدا
#غربتحضرتعقیلة
#غربتحضرتعلـیاکبر
مظلومانه ولی مصمم قدم برمیداشت و حتی کائنات هم جلودار ش نشدند
به آستانه ی درب خانه که رسید،،گویی مسمارِ درب چنگ زد به لباس کهنه اش
هرچه تلاش کرد لباس ش را از چنگال مسمار رها کند نشد،،به پشت سرش نگاهی انداخت و لبخند تلخی به چشمان مضطرب و گریان دخترانش کرد و خیلی آرام رو به مسمار نجوا کرد:باشد،حلال ت کردم،،تو که تقصیری نداشتی!
که لباس ش یکباره رها شد و خودش راهی
هنوز ساعتی نگذشته بود که ندایی تمام زمین و آسمان را فرا گرفت
به خدای کعبه رستگار شدم !
نمیدونم!شاید قبل از این ندا زهرایش را صدا زده باشد و رستگار شدنش رو توی پیوستن به نگارش میدونسته
فرق سرش تا بین ابروان ذوالفقاری اش شکافته شده بود و پسرانش زیر بغل هایش را گرفته بودند،،حوالی منزل که رسیدند،با صدای ضعیفی گفت:رهایم کنید،،نمیخواهم دخترم با این وضع مرا مشاهده کند،،واسه تسکین و تحمل دردش هم،مدام نام زهرایش رو میبرد
نهایتاً علـی،در اوج غربت و مظلومیت پر کشید سوی زهرایش
امّا مولا جان،،
براتون بگم از یه نگاه دیگه به آسمون،وقتی حضرت ارباب بیچاره ماند از چگونه بردن نعش پسرش به خیمه ها،وقتی هر طرف بدن را که میگرفت،قسمتی روی زمین میماند،ناچار رو به آسمان نگاه کرد و بین گریه هاش گفت:خدایا چه کنم؟
بگم براتون از یه اضطراب دیگه،هنگامی که دختر رشیده تون،در بین هلهله و رقص عده ای حرامی،،هرچه برادر را صدا کرد،جوابی نشنید و مضطر شد که نکند برادر سر نعش پسرش جان داده
و اینبار هم نام و قسم حضرت زهرا بود که گره گشایی کرد
بگم براتون،،از زیر بغل گرفتن،موقعی که حسین،،نای کمر راست کردن و روی پا ایستادن نداشت،،هر کجای صحرا رو که نگاه میکرد،تکه ای از علـی اکبرش افتاده بود،،نیمه جان شده بود که زینب آمد زیر بغل برادر را گرفت و عصای برگشتن ش شد،،براتون بگم،از فرق شکافته ای که حتی زنانِ دشمن هم در شهادت ش همدست شدند
#اللهمعجللولیکالفرج
#عاقبتیکنفرعینعلـیمیآید
#اولمظلومعالَمعلـی
#غربتأمیرالمؤمنین
#غربتسیدالشهدا
#غربتحضرتعقیلة
#غربتحضرتعلـیاکبر
۵.۵k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲