آقاجون

آقاجون
هروقت که دلش گرفته بود
هروقت که از زندگی خسته میشد
میومد خونه تکیه میداد به پشتی و میگفت:
حاج خانوم
یه چایی واسه ما میاری
ومادرجون
خستگی رو
پشت تک‌تک این حرفا میشنید...
دیدگاه ها (۱۲)

‌یه روز شاملو میاد خونه ، میبینه آیدا هنوز نیومده ، و از آنج...

از همين ميترسم که به کسی يا چيزی عادت کنی اون وقت اون کس يا ...

ای در دل من اصل تمنّا همه تووی در سر من مایهٔ سودا همه توهر ...

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزدگفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آی...

بچه که بودم از پاییز بدم میومد، حتی اولین روز مدرسه که همه خ...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط