در این سیاهی که مرا دربرگرفته

در این سیاهی که مرا دربرگرفته،
روشنایی رنگ باخته، امید به خواب رفته.
درون سینه‌ام، آتشی خاموش می‌سوزد،
شعله‌ای که هرگز خاموش نخواهد شد.
افسردگی، این مهمان ناخوانده،
بر جانم چنگ انداخته و رهایم نمی‌کند.
چشمانم، پنجره‌هایی به سوی دنیایی تاریک،
تصاویری از اندوه و ناامیدی را به نمایش می‌گذارند.
صدایی درونم زمزمه می‌کند،
که هیچ‌کس مرا درک نمی‌کند،
هیچ‌کس نمی‌داند چه بر من می‌گذرد.

در این تنهایی عمیق،
احساس می‌کنم که از همه جدا افتاده‌ام.
خنده‌ها دروغی بیش نیستند،
و شادی، واژه‌ای بی‌معناست.
دلم می‌خواهد فریاد بزنم،
اما صدایی از گلویم بر نمی‌خیزد.
این بار سنگین بر دوشم،
مرا به زانو درآورده است.
می‌خواهم رهایی یابم،
اما نمی‌دانم چگونه.
راهی برای فرار از این زندان نیست؟
آیا امیدی برای طلوعی دوباره وجود دارد؟
این سایه‌های شوم،
همیشه در تعقیب من هستند.
حتی در خواب،
آرامش را نمی‌یابم.
خاطرات تلخ،
همچون کابوسی مرا رها نمی‌کنند.
ای کاش می‌توانستم
این درد را از قلبم پاک کنم.
کاش می‌توانستم
دوباره بخندم، دوباره زندگی کنم.
اما افسردگی،
این هیولای بی‌رحم،
اجازه نمی‌دهد.
و این منم،
اسیر در قفس تنهایی،
با قلبی شکسته،
و روحی پریشان.
تنها امیدم،
این است که روزی
این تاریکی به پایان برسد.
و خورشید امید،
دوباره در آسمان قلبم طلوع کند.
دیدگاه ها (۱)

گاه بی خوابی چنان به سرم می‌زند که ساعت‌هاهمچون عبور ثانیه‌ه...

🌺....

بگید....

فلک اخر ربودی سرور فرزانه ما رابه خاموشی سپردی محفل وکاشانه ...

«به نام او»وقت هایی که دلتنگی به قلبم چنگ می اندازند بی آنکه...

فردا اگر بدون تو باید به سر شودفرقی نمی کند شب من کی سحر شود...

🌿 پست‌های ویژه 🌿🌿 در ژرفای درد، نوری پنهان است 🌿✨ فصل اول — ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط