عشق پروانه نحیفی است که می نشیند روی انگشتت، زیبا و ترد و
عشق پروانه نحیفی است که می نشیند روی انگشتت، زیبا و ترد و کوچک و نگران. یا مستی، مشتت را می بندی، پروانه ات را له می کنی در خشمی بی دلیل، داغ می بینی و غم میخوری و جانت می کاهد و دست آخر از عشق برایت دشت خشکی می ماند. یا پریشانی و می ترسی و دستت را تکان می دهی و پروانه دلش می لرزد و پر می کشد و می رود و باز تو می مانی و شمردن ثانیه های کشدار تنهاییت.
یا نه، نظرکرده تقدیری. پروانه ات به وقت می آید و تو هشیاری و دستت را تکان نمی دهی و نمی گذاری آب توی دل کوچک پروانه تکان بخورد. می ماند و پوست می اندازد و یار زیبایی می شود در دیار خانه ات، جهانت را زیباترین باغ دنیا میکند. اگر هم رفت، خنده اش را قاب می کنی می گذاری یک گوشه امن، و هروقت دلت رفت به سمت پوسیدن، پناه می بری به معبد یادش و انگار که از نو زاده شوی.
آدم بی عشق، مجسمه گلی غمگینی است. نی لبکی است بی استفاده، بر لبان خشک پیرمردی لال. تمام عمر صدایش در می آید، بی آن که آوازی شود، در تداوم بوسه ای. آدم بی عشق، مرثیه خلقت است. هر آدمی باید لااقل یک بار عاشق شود، یک بار با عشق ببوسد، یک بار با عشق بوسیده شود، گیرم که بعدش یک عمر باد بی وطن سرگردانی باشد، در حسرت پیچیدن به قامت یار.
با خودم فکر میکنم پروانه ای که گریخت کجاست؟ بر کدام انگشت نشسته؟ ماشه را در گوش چپ ذهنم می چکانم، و نقش خونین ترانه ای ناسروده بر پرده های سفید خیال می افتد.....
یا نه، نظرکرده تقدیری. پروانه ات به وقت می آید و تو هشیاری و دستت را تکان نمی دهی و نمی گذاری آب توی دل کوچک پروانه تکان بخورد. می ماند و پوست می اندازد و یار زیبایی می شود در دیار خانه ات، جهانت را زیباترین باغ دنیا میکند. اگر هم رفت، خنده اش را قاب می کنی می گذاری یک گوشه امن، و هروقت دلت رفت به سمت پوسیدن، پناه می بری به معبد یادش و انگار که از نو زاده شوی.
آدم بی عشق، مجسمه گلی غمگینی است. نی لبکی است بی استفاده، بر لبان خشک پیرمردی لال. تمام عمر صدایش در می آید، بی آن که آوازی شود، در تداوم بوسه ای. آدم بی عشق، مرثیه خلقت است. هر آدمی باید لااقل یک بار عاشق شود، یک بار با عشق ببوسد، یک بار با عشق بوسیده شود، گیرم که بعدش یک عمر باد بی وطن سرگردانی باشد، در حسرت پیچیدن به قامت یار.
با خودم فکر میکنم پروانه ای که گریخت کجاست؟ بر کدام انگشت نشسته؟ ماشه را در گوش چپ ذهنم می چکانم، و نقش خونین ترانه ای ناسروده بر پرده های سفید خیال می افتد.....
۱۱۴.۹k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.