بهشت، کوچک بود . آدم هرجای بهشت می ایستاد می توانست حوا ر
بهشت، کوچک بود . آدم هرجای بهشت می ایستاد می توانست حوا را ببیند.
می توانست ببیند که حوا مثلا دارد گیسوانش را می بافد می اندازد روی کتف برهنه ، زیر تیغ آفتاب...
می توانست ببیند که حوا دارد با کبوتری پرسپید معاشقه می کند به رسم نوازش...
می توانست یییند حوا دارد گلی سرخ را می چیند و کنار موهایش می گذارد و در آیینه صاف چشمه به خودش لبخند می زند...
می توانست ببیند که حوا برهنه در رودخانه شنا می کند و صنوبرهای کنار رود مست شده اند از لذت تماشا...
بهشت کوچک و امن بود و آدم آسوده .
آدم هراسی نداشت، اندوهی نداشت.
دلش نمی گرفت، که مرهم همه دردها را همیشه کنار خود داشت...
گذشت و میوه گناه را چیدند و رانده شدند به زمین.
به زمین وسیع.
به زمین ترسناک.
به زمین، که بعد از آن بهشت ساکت آرام، جهنم هولناکی بود از صدا و دوری و غریبه...
حوا، از بهشت با خودش لبخند و رقص و آغوش و بوسه را آورده بود و کمی صبر، اما آدم دست خالی آمده بود. با خودش فکر کرده بود دارد حوا را با خودش می برد و زمین هر جهنمی هم که باشد، با تماشای حوا بهشت است...
آدم ، آدم ساده خبر نداشتی در زمین دوری و فاصله در کمین توست، نه؟
خبر نداشتی حوا یاد می گیرد به بی اعتنایی عذابت کند؟
بمیرم برایت پدر.
بمیرم برای سرنوشت شوم مقدرت ، اگر می دانستی لابد با خودت امید و طاقت از بهشت می آوردی.
کاش یاد گرفته بودی از عذاب ابتلا دور بمانی، که نه خودت زجرکش شوی ودر همه غارهای دنیا به همه خدایان سجده کنی درالتماس راهی برای برگشتن به بهشت کوچک امنت و نه ما فرزندان آزرده تو این همه سرگردان بودیم در همه شهرهای دنیا، زخم خورده فاصله و عطش مرده دوری...
نیمی از ما به تو رفتیم و شدیم دیوانه های صبور دل پرست که با بی اعتنایی می میرند و به حرفی ساده زنده می شوند...
نیمی از ما به مادرمان حوا شبیه شدیم که ساکت و سرد و سنگی به هر دوستت دارمی با تکان دادن سری جواب بدهیم، یا به سکوتی سنگین...
دنیا خرابه های جنون است پدر. خوش به حالت که نیستی ببینی...
می توانست ببیند که حوا مثلا دارد گیسوانش را می بافد می اندازد روی کتف برهنه ، زیر تیغ آفتاب...
می توانست ببیند که حوا دارد با کبوتری پرسپید معاشقه می کند به رسم نوازش...
می توانست یییند حوا دارد گلی سرخ را می چیند و کنار موهایش می گذارد و در آیینه صاف چشمه به خودش لبخند می زند...
می توانست ببیند که حوا برهنه در رودخانه شنا می کند و صنوبرهای کنار رود مست شده اند از لذت تماشا...
بهشت کوچک و امن بود و آدم آسوده .
آدم هراسی نداشت، اندوهی نداشت.
دلش نمی گرفت، که مرهم همه دردها را همیشه کنار خود داشت...
گذشت و میوه گناه را چیدند و رانده شدند به زمین.
به زمین وسیع.
به زمین ترسناک.
به زمین، که بعد از آن بهشت ساکت آرام، جهنم هولناکی بود از صدا و دوری و غریبه...
حوا، از بهشت با خودش لبخند و رقص و آغوش و بوسه را آورده بود و کمی صبر، اما آدم دست خالی آمده بود. با خودش فکر کرده بود دارد حوا را با خودش می برد و زمین هر جهنمی هم که باشد، با تماشای حوا بهشت است...
آدم ، آدم ساده خبر نداشتی در زمین دوری و فاصله در کمین توست، نه؟
خبر نداشتی حوا یاد می گیرد به بی اعتنایی عذابت کند؟
بمیرم برایت پدر.
بمیرم برای سرنوشت شوم مقدرت ، اگر می دانستی لابد با خودت امید و طاقت از بهشت می آوردی.
کاش یاد گرفته بودی از عذاب ابتلا دور بمانی، که نه خودت زجرکش شوی ودر همه غارهای دنیا به همه خدایان سجده کنی درالتماس راهی برای برگشتن به بهشت کوچک امنت و نه ما فرزندان آزرده تو این همه سرگردان بودیم در همه شهرهای دنیا، زخم خورده فاصله و عطش مرده دوری...
نیمی از ما به تو رفتیم و شدیم دیوانه های صبور دل پرست که با بی اعتنایی می میرند و به حرفی ساده زنده می شوند...
نیمی از ما به مادرمان حوا شبیه شدیم که ساکت و سرد و سنگی به هر دوستت دارمی با تکان دادن سری جواب بدهیم، یا به سکوتی سنگین...
دنیا خرابه های جنون است پدر. خوش به حالت که نیستی ببینی...
۲۸.۸k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.