هوای شهر طوری شده که آدم حس می کنه همزمان داره تو چهارتا
هوای شهر طوری شده که آدم حس می کنه همزمان داره تو چهارتا قاره مختلف زندگی میکنه...
دم دمای صبح هوا هوای قطبه ، سرد و گزنده و هرلحظه ممکنه یه خرس قطبی از تو کانال کنار بزرگراه بیاد بیرون بگه داداش سلام سیگار داری؟
کز می کنی تو خودت و همینطوری که داری راه میری و به شهر نگاه می کنی ، به این فکر می کنی که یعنی الان گربه ها سردشون نیست؟ گنجیشکا چطور؟ بعد یک مرتبه متوجه میشی مدتیه داری با خودت حرف
می زنی و تصمیم می گیری از روانشناست وقت بگیری...
ظهرها اما هوا شبیه مناطق استوایی میشه، گرم و چرب و چسبناک. نفس آدم بند میاد، اگه صبح اشتباهی پیراهن کلفت هم پوشیده باشی و توی خیابون باشی که اصلا یه وضعیت دشواری میاد سراغت.
حس می کنی همه چی داره آب میشه ، از بستنی که دستته گرفته تا آرایش هموطنی که در حال عبوره ، یعنی میخوام بگم این طوری که ظهرها دارن در برابر سردشدن مقاومت می کنن، پارتیزان های لهستان برابر ارتش هیتلر مقاومت نکردن ...
عصر که میشه ، کم کم آدم دودل میشه. نکنه بهار باشه؟ نکنه اردیبهشته و ما خبر نداریم؟
این نسیم مهربون خنک که شهرو بغل میکنه ، چی داره میگه؟
نکنه باید عاشق بشیم حواسمون نیست؟
نکنه این توفان رنگ زرد و نارنجیهای توی خیابون ها نشونه های روشن امیدوار بودن به بهترشدن اوضاعه؟
خرمالو و لیموشیرین و پرتقال نکنه اومدن که بگن بگذرد این روزگاره تلخ تر از زهر؟
نکنه ما خواب بودیم و خدا مهربون شده و کسی به ما نگفته...
آدم دوست داره بایسته کنار پنجره و چای داغ بنوشه و به شهر نگاه کنه و آروم زیرلب بگه آی مردم، از پشت عینکها و هدفون ها بیاید بیرون و به قشنگی های دنیا نگاه کنید...
شب اما حدیثش حدیث خود خود پاییزه. سرد و ساکت و طولانی...
بی هیچ حرف، بی هیچ نگاهی. آزردگی از سر روی ثانیه می باره...
غرق می شیم تو فکر و خیال های دوردست، از بس که پاییز فصل فکر و خیالهاست. اردیبهشت رو مرور می کنیم دنبال خاطره های خوب اونموقع هستی و باز بر می گردیم به خودمون، که نشستیم کنار خودمون و درباره مشکلات خودمون با خودمون کلنجار
می ریم. هیچکس هم نیست بگه پاشو بخواب حالا، فردا هم وقت هست برای غصه دار شدن...
هرطرفش رو که نگاه می کنی ، یه قصه و یه ماجراست...
جای شما خالی، یه سفر کوتاه رفته بودیم شمال کشور، اونجا تمام دوستان می گفتن چقدر ساعت کند می گذره...
کشف کردیم ما به ریتم تند زندگی عادت کردیم ، ریتم تندی که خیلی وقت ها بیهوده تند و شتابانه ...
شهر این روزها هوای عجیبی داره اما هوای چهارفصل واقعی، هوای آغوش مادره، حضرت مادر...
که آغوشش معنای تمام معجزاته
که چهارفصل آغوشش، متبرکه به امنیت و علاقه...
دم دمای صبح هوا هوای قطبه ، سرد و گزنده و هرلحظه ممکنه یه خرس قطبی از تو کانال کنار بزرگراه بیاد بیرون بگه داداش سلام سیگار داری؟
کز می کنی تو خودت و همینطوری که داری راه میری و به شهر نگاه می کنی ، به این فکر می کنی که یعنی الان گربه ها سردشون نیست؟ گنجیشکا چطور؟ بعد یک مرتبه متوجه میشی مدتیه داری با خودت حرف
می زنی و تصمیم می گیری از روانشناست وقت بگیری...
ظهرها اما هوا شبیه مناطق استوایی میشه، گرم و چرب و چسبناک. نفس آدم بند میاد، اگه صبح اشتباهی پیراهن کلفت هم پوشیده باشی و توی خیابون باشی که اصلا یه وضعیت دشواری میاد سراغت.
حس می کنی همه چی داره آب میشه ، از بستنی که دستته گرفته تا آرایش هموطنی که در حال عبوره ، یعنی میخوام بگم این طوری که ظهرها دارن در برابر سردشدن مقاومت می کنن، پارتیزان های لهستان برابر ارتش هیتلر مقاومت نکردن ...
عصر که میشه ، کم کم آدم دودل میشه. نکنه بهار باشه؟ نکنه اردیبهشته و ما خبر نداریم؟
این نسیم مهربون خنک که شهرو بغل میکنه ، چی داره میگه؟
نکنه باید عاشق بشیم حواسمون نیست؟
نکنه این توفان رنگ زرد و نارنجیهای توی خیابون ها نشونه های روشن امیدوار بودن به بهترشدن اوضاعه؟
خرمالو و لیموشیرین و پرتقال نکنه اومدن که بگن بگذرد این روزگاره تلخ تر از زهر؟
نکنه ما خواب بودیم و خدا مهربون شده و کسی به ما نگفته...
آدم دوست داره بایسته کنار پنجره و چای داغ بنوشه و به شهر نگاه کنه و آروم زیرلب بگه آی مردم، از پشت عینکها و هدفون ها بیاید بیرون و به قشنگی های دنیا نگاه کنید...
شب اما حدیثش حدیث خود خود پاییزه. سرد و ساکت و طولانی...
بی هیچ حرف، بی هیچ نگاهی. آزردگی از سر روی ثانیه می باره...
غرق می شیم تو فکر و خیال های دوردست، از بس که پاییز فصل فکر و خیالهاست. اردیبهشت رو مرور می کنیم دنبال خاطره های خوب اونموقع هستی و باز بر می گردیم به خودمون، که نشستیم کنار خودمون و درباره مشکلات خودمون با خودمون کلنجار
می ریم. هیچکس هم نیست بگه پاشو بخواب حالا، فردا هم وقت هست برای غصه دار شدن...
هرطرفش رو که نگاه می کنی ، یه قصه و یه ماجراست...
جای شما خالی، یه سفر کوتاه رفته بودیم شمال کشور، اونجا تمام دوستان می گفتن چقدر ساعت کند می گذره...
کشف کردیم ما به ریتم تند زندگی عادت کردیم ، ریتم تندی که خیلی وقت ها بیهوده تند و شتابانه ...
شهر این روزها هوای عجیبی داره اما هوای چهارفصل واقعی، هوای آغوش مادره، حضرت مادر...
که آغوشش معنای تمام معجزاته
که چهارفصل آغوشش، متبرکه به امنیت و علاقه...
۲۵.۷k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.