چند پارتی برادر سختگیر و وحشی من...
p52
تهیونگ متوجه نبود که داره اسم ا،تو مدام صدا میزنه فقط داشت به قلبش گوش میکرد...قلبش بعد از مدتی باهاش حرف زده بود و داشت واقعیتو عین یه سیلی میخوابوند تو گوشش مثلا قضیه عطری که رو لباسش بود...چقدر اذیتش کرد؟هه اون کوچیک ترین لجبازیش و اذیتش بوده
ته: ا.ت ا.ت ا.ت ا.ت ا.ت ....
با زنگ خوردن گوشی تهیونگ هواسش برگشت و گوشی رو جواب داد
جونگکوک: الو امیدوارم راجب امشب دروغ نگفته باشی
ته: دروغ نیس راستی بپا کنار پسری به اسم هان نره پسره ازش خوشش میاد
جونگکوک: ا،تو دوست داری؟
تهیونگ ....من...فقط کاری که گفتم انجام بده بخاطر خود ا.ت میگم
جونگکوک: خودت نمیای؟
تهیونگ: گفتم که نه
قطع کرد
این دو تا کپ هم بودن نه سلام علیک و نه حال و احوال پرسی حتا خداحافظی براشون بی معنی بود
تهیونگ سریع رو تخت نشست و به تعجب به رفتارش فکر کرد
تهیونگ: من میخواستم بگم دوستش دارم چرا نتونستم بگم؟ها؟چی بود؟...ا.ت من دوووو..دووو...اح چرا نمیشه؟
تهیونگ: ا.ت من دوستت...داره...دا...دار..دارممم...هوف!...ا.ت من دوستت دارم
با جمله آخر خودش هم شکه شد نمیدونست چرا اما انگار هیچوقت قرار نبود اینو از دهن خودش بشنوه حالا یه درصد ا.ت اینو بشنوه باور میکنه؟
گوشیشو در آورد و به بنفشه دورگه من زنگ زد و بعد از ۶ بوق گوشی قطع شد
ته: معلومه که جوابمو نمیده
تهیونگ احی کشید تیشرتشو در آورد و نهار رو از بالا اورد....تو کمتر از دو دقیقه تمومش کرد🎀
ته: وای وای وای این باید اشپز بشه واییی دیگه زن خودنه
باز هم با جمله اخرش شکه شد...زن خودمه؟نه میدونست ذوق کنه نه میدونست خجالت بکشه نه میفهمید خندیدن درسته یا نه
ته: عوضی تو با این وضع میخوای اعتراف کنی؟بشین تا بکنی
یه پیام امد به گوشیش(هانا: راستش دیدم نمیتونم نپرسم طاقتم دو روز نذاشت...چرا هتل؟چرا ویلا نه)تهیونگ نگاهی کرد و جواب داد(ا.ت از بچگی آسانسور دوست داشت درضمن توی ویلا گردان گم میشه)بعد از چند ثانیه جواب هانا امد(ها!با اسانسور کنار میام ولی ا.ت بچه نیس که گم بشه)تهیونگ خنده ای زد و نوشت(از وقتی یادمه یه بار نشد بره جایی گم نشه)
...
ا.ت از همون ظهر تا شب توی ساحل قدم زدم و فکر کرد اما یهو متوجه شد که چیزی دورش نیست و نا چشم کار میکنه ساحل و دریاست
ویو ساعت ۶ شب
ا.ت ویو
احححح باز باز بازززز گم شدمممم گوشیمم ۳ درصد شارژ داره چطوری زنگ بزنم خدااااا....پوف هیچکس این طرفا نیس...از راهی که امدم برگشتم اما باز هم چیزی نبود
ا.ت: دختر مگه چقدر غرق خیالات بودی!
<هی دختر کوچولو اینجا چیکار میکنی
برگشتم به عقب و یه ماشین با چند تا پسر دیدم..شت...اونی که باهام حرف زد یه پسر سیاه پوست بود
ا.ت: من و خانوادم امده بودیم بگردیم من یکم ازشون دور شدم
<این منطقه ممنوعه هست فقط مال تاجراس
...
بی شرط
برو کامنتا
تهیونگ متوجه نبود که داره اسم ا،تو مدام صدا میزنه فقط داشت به قلبش گوش میکرد...قلبش بعد از مدتی باهاش حرف زده بود و داشت واقعیتو عین یه سیلی میخوابوند تو گوشش مثلا قضیه عطری که رو لباسش بود...چقدر اذیتش کرد؟هه اون کوچیک ترین لجبازیش و اذیتش بوده
ته: ا.ت ا.ت ا.ت ا.ت ا.ت ....
با زنگ خوردن گوشی تهیونگ هواسش برگشت و گوشی رو جواب داد
جونگکوک: الو امیدوارم راجب امشب دروغ نگفته باشی
ته: دروغ نیس راستی بپا کنار پسری به اسم هان نره پسره ازش خوشش میاد
جونگکوک: ا،تو دوست داری؟
تهیونگ ....من...فقط کاری که گفتم انجام بده بخاطر خود ا.ت میگم
جونگکوک: خودت نمیای؟
تهیونگ: گفتم که نه
قطع کرد
این دو تا کپ هم بودن نه سلام علیک و نه حال و احوال پرسی حتا خداحافظی براشون بی معنی بود
تهیونگ سریع رو تخت نشست و به تعجب به رفتارش فکر کرد
تهیونگ: من میخواستم بگم دوستش دارم چرا نتونستم بگم؟ها؟چی بود؟...ا.ت من دوووو..دووو...اح چرا نمیشه؟
تهیونگ: ا.ت من دوستت...داره...دا...دار..دارممم...هوف!...ا.ت من دوستت دارم
با جمله آخر خودش هم شکه شد نمیدونست چرا اما انگار هیچوقت قرار نبود اینو از دهن خودش بشنوه حالا یه درصد ا.ت اینو بشنوه باور میکنه؟
گوشیشو در آورد و به بنفشه دورگه من زنگ زد و بعد از ۶ بوق گوشی قطع شد
ته: معلومه که جوابمو نمیده
تهیونگ احی کشید تیشرتشو در آورد و نهار رو از بالا اورد....تو کمتر از دو دقیقه تمومش کرد🎀
ته: وای وای وای این باید اشپز بشه واییی دیگه زن خودنه
باز هم با جمله اخرش شکه شد...زن خودمه؟نه میدونست ذوق کنه نه میدونست خجالت بکشه نه میفهمید خندیدن درسته یا نه
ته: عوضی تو با این وضع میخوای اعتراف کنی؟بشین تا بکنی
یه پیام امد به گوشیش(هانا: راستش دیدم نمیتونم نپرسم طاقتم دو روز نذاشت...چرا هتل؟چرا ویلا نه)تهیونگ نگاهی کرد و جواب داد(ا.ت از بچگی آسانسور دوست داشت درضمن توی ویلا گردان گم میشه)بعد از چند ثانیه جواب هانا امد(ها!با اسانسور کنار میام ولی ا.ت بچه نیس که گم بشه)تهیونگ خنده ای زد و نوشت(از وقتی یادمه یه بار نشد بره جایی گم نشه)
...
ا.ت از همون ظهر تا شب توی ساحل قدم زدم و فکر کرد اما یهو متوجه شد که چیزی دورش نیست و نا چشم کار میکنه ساحل و دریاست
ویو ساعت ۶ شب
ا.ت ویو
احححح باز باز بازززز گم شدمممم گوشیمم ۳ درصد شارژ داره چطوری زنگ بزنم خدااااا....پوف هیچکس این طرفا نیس...از راهی که امدم برگشتم اما باز هم چیزی نبود
ا.ت: دختر مگه چقدر غرق خیالات بودی!
<هی دختر کوچولو اینجا چیکار میکنی
برگشتم به عقب و یه ماشین با چند تا پسر دیدم..شت...اونی که باهام حرف زد یه پسر سیاه پوست بود
ا.ت: من و خانوادم امده بودیم بگردیم من یکم ازشون دور شدم
<این منطقه ممنوعه هست فقط مال تاجراس
...
بی شرط
برو کامنتا
- ۱۸.۹k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط