نام فیک عشقنفرت
نام فیک: عشق/نفرت
Part:1
خیلی خسته بود انگار چند روز پشت سر هم کار کرده بدون اینکه یک لحظه استراحت کنه.از شرکت زد بیرون ، حتی حوصله ی رانندگی رو هم نداشت ولی خب باید میرسید خونه..بالاخره رسید خونه ماشین رو پارک کرد و پیاده شد، ی نگاهی به عمارتش انداخت..
_واقعا بدون مارا اینجا خیلی سوتو کوره
وارد خونه که شد با مادرش رو به رو شد. مادرش بعد از اون اتفاقات با جدیت با تهیونگ برخورد میکرد.
×سلام*جدی
_سلام*اروم
از پله ها رفت بالا. انگار داشت از کوه بالا میرفت پاهاش درد میکرد بزور تکونشون میداد. در اتاقش رو باز کرد و بدون اینکه لباسش رو عوض کنه روی تخت لش کرد..
خیلی خسته بود خیلی ، حس میکرد چند هفته هست که نخوابیده...
با همون لباسا خوابش برد...صبح با صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار شد. منشیش(منشی رو با £ نشون میدم)بود جواب داد:
_بله؟ *جدی
£سلام قربان میخواستم بدونم که امروز نمیاید شرکت چون الان ساعت ۱۰ صبح هستش و با رئیس شرکت....(مثلا اسم شرکت گفت)قرار دارید
_نه نمیام*جدی
£قرار رو بزارم برای فردا؟
_نه یک هفته نمیام شرکت یکم کار دارم این ی هفته رو وقتامو خالی کن برام
£چشم
قطع کرد تلفن رو. نشست روی تخت به دوروبرش نگا میکرد که دوباره گوشیش زنگ خورد نویسنده پارک هایجین بود. جواب داد:
_سلام*جدی
☆اووه سلام اقای کیم یادتون هست منو که؟
_بله.کارتون؟ *جدی
☆بعد از اینکه کمی از داستانتون رو تعریف کردید من مشتاق به فهمیدن بقیه داستانتون شدم و میخواستم ازتون بخوام که اگر اجازه بدید من ی کتاب درباره اش بنویسم؟ اون روز شما کمی مست بودید قبول کردید گفتم شاید الان نخواید
_من قبول کردم که داستانم رو براتون تعریف کنم و شما یک کتاب بنویسید و هنوزم سر حرفم هستم
☆ممنونم فقط میخواستم بدونم کی میتونیم همو ببینیم چون میخوام هرچه زودتر نوشتن رو شروع کنم
_امروز وقت دارین؟
☆امروز؟ عالیه. بله وقت دارم ساعت ۵ میتونید بیاید؟
_اره. لوکیشن رو برام بفرستید
☆حتما. خدانگهدار
تهیونگ تلفن رو قطع کرد. از روی تخت بلند شد لباساشو دراوردو رفت حموم حدود یک ساعت میشد که توی حموم بود.از حموم اومد بیرون لباساشو پوشید خیلی سبک شده بود، موهاشو خشک کرد و رفت پایین دید که مادرش دوتا ساک رو گذاشته جلوی در و خودش داره با اجوما صحبت میکنه
ᰔᩚامیدوارم خوشتون بیادᰔᩚ
Part:1
خیلی خسته بود انگار چند روز پشت سر هم کار کرده بدون اینکه یک لحظه استراحت کنه.از شرکت زد بیرون ، حتی حوصله ی رانندگی رو هم نداشت ولی خب باید میرسید خونه..بالاخره رسید خونه ماشین رو پارک کرد و پیاده شد، ی نگاهی به عمارتش انداخت..
_واقعا بدون مارا اینجا خیلی سوتو کوره
وارد خونه که شد با مادرش رو به رو شد. مادرش بعد از اون اتفاقات با جدیت با تهیونگ برخورد میکرد.
×سلام*جدی
_سلام*اروم
از پله ها رفت بالا. انگار داشت از کوه بالا میرفت پاهاش درد میکرد بزور تکونشون میداد. در اتاقش رو باز کرد و بدون اینکه لباسش رو عوض کنه روی تخت لش کرد..
خیلی خسته بود خیلی ، حس میکرد چند هفته هست که نخوابیده...
با همون لباسا خوابش برد...صبح با صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار شد. منشیش(منشی رو با £ نشون میدم)بود جواب داد:
_بله؟ *جدی
£سلام قربان میخواستم بدونم که امروز نمیاید شرکت چون الان ساعت ۱۰ صبح هستش و با رئیس شرکت....(مثلا اسم شرکت گفت)قرار دارید
_نه نمیام*جدی
£قرار رو بزارم برای فردا؟
_نه یک هفته نمیام شرکت یکم کار دارم این ی هفته رو وقتامو خالی کن برام
£چشم
قطع کرد تلفن رو. نشست روی تخت به دوروبرش نگا میکرد که دوباره گوشیش زنگ خورد نویسنده پارک هایجین بود. جواب داد:
_سلام*جدی
☆اووه سلام اقای کیم یادتون هست منو که؟
_بله.کارتون؟ *جدی
☆بعد از اینکه کمی از داستانتون رو تعریف کردید من مشتاق به فهمیدن بقیه داستانتون شدم و میخواستم ازتون بخوام که اگر اجازه بدید من ی کتاب درباره اش بنویسم؟ اون روز شما کمی مست بودید قبول کردید گفتم شاید الان نخواید
_من قبول کردم که داستانم رو براتون تعریف کنم و شما یک کتاب بنویسید و هنوزم سر حرفم هستم
☆ممنونم فقط میخواستم بدونم کی میتونیم همو ببینیم چون میخوام هرچه زودتر نوشتن رو شروع کنم
_امروز وقت دارین؟
☆امروز؟ عالیه. بله وقت دارم ساعت ۵ میتونید بیاید؟
_اره. لوکیشن رو برام بفرستید
☆حتما. خدانگهدار
تهیونگ تلفن رو قطع کرد. از روی تخت بلند شد لباساشو دراوردو رفت حموم حدود یک ساعت میشد که توی حموم بود.از حموم اومد بیرون لباساشو پوشید خیلی سبک شده بود، موهاشو خشک کرد و رفت پایین دید که مادرش دوتا ساک رو گذاشته جلوی در و خودش داره با اجوما صحبت میکنه
ᰔᩚامیدوارم خوشتون بیادᰔᩚ
- ۵۴۷
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط