خسته ای؟
خسته ای؟
شروع کن به یک نفر که سهم تو نخواهد بود فکر کن. به بوسه هایی که رخ نداده اند فکر کن. به تنی که گرم نخواهد کرد بستر سرد تنهاییت را. به فاصله فکر کن، به فاصله سال ها و شهرها و کشورها و دره ها و کوه ها و دشت ها و خواب ها. به اسفند بودنت فکر کن، به فروردین بودنش. اصلا تمام کن کار نیمه کاره را، با خودت دربیفت، به چشمهایش فکر کن. به چشمهایش وقتی بخندند، به چشمهایش وقتی گریه کنند، به چشمهایش وقتی نگاهت کنند. به انگشتهای باریک بلندش فکر کن، وقتی نوازشت کنند. به کنارش راه رفتن فکر کن، به دویدن باد در موهایش، به لغزیدن خورشید روی نرمی تن برهنه دورنگ شده اش، به تنانگی درساحل خلوت جزیره نامسکون. به داشتنش فک کن، به نگاه حسود مردهای شهر، به لبخند مغرورت. به داشتنش. به بودنش. به مست کردن در بزرگراه خلوت نیمه شب فکر کن، به بوسیدنش سر هر پیچ. به گردنش فکر کن، به بوسیدن گردنش، چهار بند انگشت پایین تر از لاله گوشش. به بیدارکردنش با بوسه، به خواباندنش با لالایی.
تنت که خسته شد و خوابت نبرد، به جان زخم های دلت بیفت، هرشب. بعد خسته شو، بگذار ماشین های حمل جنازه رویاهایت را از ذهنت ببرند. دم صبح از پیاده روی بیهوده برگرد، چشم هایت را ببند، و وانمود کن باران آمده، و وانمود کن کسی جایی منتظر توست...
شروع کن به یک نفر که سهم تو نخواهد بود فکر کن. به بوسه هایی که رخ نداده اند فکر کن. به تنی که گرم نخواهد کرد بستر سرد تنهاییت را. به فاصله فکر کن، به فاصله سال ها و شهرها و کشورها و دره ها و کوه ها و دشت ها و خواب ها. به اسفند بودنت فکر کن، به فروردین بودنش. اصلا تمام کن کار نیمه کاره را، با خودت دربیفت، به چشمهایش فکر کن. به چشمهایش وقتی بخندند، به چشمهایش وقتی گریه کنند، به چشمهایش وقتی نگاهت کنند. به انگشتهای باریک بلندش فکر کن، وقتی نوازشت کنند. به کنارش راه رفتن فکر کن، به دویدن باد در موهایش، به لغزیدن خورشید روی نرمی تن برهنه دورنگ شده اش، به تنانگی درساحل خلوت جزیره نامسکون. به داشتنش فک کن، به نگاه حسود مردهای شهر، به لبخند مغرورت. به داشتنش. به بودنش. به مست کردن در بزرگراه خلوت نیمه شب فکر کن، به بوسیدنش سر هر پیچ. به گردنش فکر کن، به بوسیدن گردنش، چهار بند انگشت پایین تر از لاله گوشش. به بیدارکردنش با بوسه، به خواباندنش با لالایی.
تنت که خسته شد و خوابت نبرد، به جان زخم های دلت بیفت، هرشب. بعد خسته شو، بگذار ماشین های حمل جنازه رویاهایت را از ذهنت ببرند. دم صبح از پیاده روی بیهوده برگرد، چشم هایت را ببند، و وانمود کن باران آمده، و وانمود کن کسی جایی منتظر توست...
۴۱.۱k
۱۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.