wounded butterfly
🦋 wounded butterfly 🦋
part 12
جونگ کوک 🌕 من پسر این خانم و اقا هستم . جئون جونگ کوک هستم .
یانگ هی 🦋 اها ...خوشبختم
امد و به پدر و مادرم سلام داد . تعجب کردم و متوجه تعجبم شد و گفت
یانگ هی 🦋 خب ... راستش من هرموقع که به اینجا میام به این خانم و اقا که الان متوجه شدم پدر و مادر شمان سلام میدم .
جونگ کوک 🌕 میتونم بپرسم به چه دلیل؟
دختر بعد کمی مکث گفت
یانگ هی 🦋 خب ...... خودمم نمیدونم چرا.
بعدش با کسی که فکر کنم مادرش بود خداحافظی کرد و خواست بره که ازش پرسیدم
کوک 🌕 ببخشید ..... اگه اشکال نداره اسمتون رو بپرسم ؟
یانگ هی 🦋 نه ... یانگ هی هستم
و بعدش رفت . بعد نیم ساعت که تو فکر بودم قطره ای بارون روی صورتم ریخت . بلند شدم و با مامان و بابا و اون خانومه که اسمش مین ایزول بود خداحافظی کردم که چشمم افتاد به جمله ای که پایین قبرش بود.
«ببخشید که برات مادری نکردم . البته که هرگز جای مادر خودت رو نمیتونستم پر کنم ....»
کوک 🌕 یعنی منظورش همین دختره بود؟
اصلا حواسم نبود که تنم کلا خیس شده . خواستم برم سمت ماشینم که چشمم افتاد به همون دختره یانگ هی که روی نیمکت پارک پشت به من نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود . کاملا خیس شده بود .
کوک 🌕 اخه کی تو این بارون اینطوری میشینه ؟
خواستم اهمیت ندم و به حرف مغزم گوش کنم که قلبم موفق شد . رفتم سمت ماشین و روندم سمتش که برسونمش جایی که میخواد .
ماشینو نگه داشتم و رفتم رو به روش و خواستم صداش کنم که دیدم خوابیده . تو خواب خیلی مظلوم به نظر میرسید .
کوک 🌕 چطوری تو این بارون و سرما خوابیدی تو دختر ؟
در اصل من باید همونجا رهاش میکردم و میرفتم . دلیلش ؟ به خاطر اینکه نسبتی باهم نداشتیم . ولی ته قلبم می گفت با خودت ببرش .
کوک 🌕 شاید بردمش تو ماشین بیدار شد .
بغلش کردم که تو خواب زمزمه کرد
یلنگ هی 🦋 یونگی ........ نرو ... خواهش میکنم
کوک 🌕 یعنی دوست پسر داره ؟ یا کات کرده که اینطوریه ؟ نمیدونم بیدار شد ازش میپرسم .اصلا برا چی بپرسم ؟خاک تو سرم (خدا نکنهههه) مگه ما نسبتی باهم داریم و نخواهیم داشت (جناب کوک مگه دسته شماست ؟ مگه من میزارم باهم نسبتی نداشته باشین ؟ اینجا تنها جاییه که قدرت دسته منه یووووهوووووو🤣)
رفتم سمت ماشین و گذاشتمش صندلی عقب ماشین و کت زاپاسی که همیشه تو ماشین دارمو کشیدم روشو بخاری رو تا اخر زیاد کردم و یک ربع بی حرکت تو ماشین نشستم تا شاید بیدار بشه .ولی بیدار نشد . ناخودآگاه دستم رفت سمت صورتش و موهاشو زدم کنار که حرارتش دستمو سوزوند .
کوک 🌕 تب کردهههه وایییی الان من چیکارت کنمم.
نمیدونم چرا فهمیدم تب کرده ضربان قلبم رفت بالا .
ادامه دارددددد💜🩷❤️🤍
اتفاقات جالبی تو راهههه همین باییییی💋
part 12
جونگ کوک 🌕 من پسر این خانم و اقا هستم . جئون جونگ کوک هستم .
یانگ هی 🦋 اها ...خوشبختم
امد و به پدر و مادرم سلام داد . تعجب کردم و متوجه تعجبم شد و گفت
یانگ هی 🦋 خب ... راستش من هرموقع که به اینجا میام به این خانم و اقا که الان متوجه شدم پدر و مادر شمان سلام میدم .
جونگ کوک 🌕 میتونم بپرسم به چه دلیل؟
دختر بعد کمی مکث گفت
یانگ هی 🦋 خب ...... خودمم نمیدونم چرا.
بعدش با کسی که فکر کنم مادرش بود خداحافظی کرد و خواست بره که ازش پرسیدم
کوک 🌕 ببخشید ..... اگه اشکال نداره اسمتون رو بپرسم ؟
یانگ هی 🦋 نه ... یانگ هی هستم
و بعدش رفت . بعد نیم ساعت که تو فکر بودم قطره ای بارون روی صورتم ریخت . بلند شدم و با مامان و بابا و اون خانومه که اسمش مین ایزول بود خداحافظی کردم که چشمم افتاد به جمله ای که پایین قبرش بود.
«ببخشید که برات مادری نکردم . البته که هرگز جای مادر خودت رو نمیتونستم پر کنم ....»
کوک 🌕 یعنی منظورش همین دختره بود؟
اصلا حواسم نبود که تنم کلا خیس شده . خواستم برم سمت ماشینم که چشمم افتاد به همون دختره یانگ هی که روی نیمکت پارک پشت به من نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود . کاملا خیس شده بود .
کوک 🌕 اخه کی تو این بارون اینطوری میشینه ؟
خواستم اهمیت ندم و به حرف مغزم گوش کنم که قلبم موفق شد . رفتم سمت ماشین و روندم سمتش که برسونمش جایی که میخواد .
ماشینو نگه داشتم و رفتم رو به روش و خواستم صداش کنم که دیدم خوابیده . تو خواب خیلی مظلوم به نظر میرسید .
کوک 🌕 چطوری تو این بارون و سرما خوابیدی تو دختر ؟
در اصل من باید همونجا رهاش میکردم و میرفتم . دلیلش ؟ به خاطر اینکه نسبتی باهم نداشتیم . ولی ته قلبم می گفت با خودت ببرش .
کوک 🌕 شاید بردمش تو ماشین بیدار شد .
بغلش کردم که تو خواب زمزمه کرد
یلنگ هی 🦋 یونگی ........ نرو ... خواهش میکنم
کوک 🌕 یعنی دوست پسر داره ؟ یا کات کرده که اینطوریه ؟ نمیدونم بیدار شد ازش میپرسم .اصلا برا چی بپرسم ؟خاک تو سرم (خدا نکنهههه) مگه ما نسبتی باهم داریم و نخواهیم داشت (جناب کوک مگه دسته شماست ؟ مگه من میزارم باهم نسبتی نداشته باشین ؟ اینجا تنها جاییه که قدرت دسته منه یووووهوووووو🤣)
رفتم سمت ماشین و گذاشتمش صندلی عقب ماشین و کت زاپاسی که همیشه تو ماشین دارمو کشیدم روشو بخاری رو تا اخر زیاد کردم و یک ربع بی حرکت تو ماشین نشستم تا شاید بیدار بشه .ولی بیدار نشد . ناخودآگاه دستم رفت سمت صورتش و موهاشو زدم کنار که حرارتش دستمو سوزوند .
کوک 🌕 تب کردهههه وایییی الان من چیکارت کنمم.
نمیدونم چرا فهمیدم تب کرده ضربان قلبم رفت بالا .
ادامه دارددددد💜🩷❤️🤍
اتفاقات جالبی تو راهههه همین باییییی💋
- ۳۷۲
- ۲۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط