پارت¹
پارت¹
قسمت ۱
ا.ت:
امروز تو یه مهمونی خاص و ویژه وسط یه جنگل و یه خونه ویلایی و ادمای ثروتمند و قدرتمند ... تنها دلیلی به اینجا اومدم دوستمه که اصرار داشت منو با پسری اشنا کنه که از نظر اون بهم میایم و از نظر من پسرای پولدار زیادی خود خواهن و این منو میترسونه من کسی رو میخوام که فقط منو هر جوری هستم دوست داشته باشه ....
توی افکارم غرق شده بودم که یهو دوستم در اتاق زد
دوستم: یااا چیکار میکنیی زودی بیا پایین پسره اومده مطمنم ببینیش خوشت میاد
نمیخوام دل دوستم بشکنم اون واقعا منو دوست داره و دوست خوبیه لبخندی بهش زدم و سرمو تکون دادم و رفت از روی صندلیم بلند شدم یه نگاهی توی ایینه کردم جدا از همه چیز این لباسهه خیلی خوشگله (لباس داخل ویدیو) با موهای بلوندم واوو عاشق این لباسه شدمم ای کاش زمانی زندگی میکردم که همه از این لباسا بپوشن ...
به سمت در اتاق راه افتادم در رو باز کردم طبقه دومم و باید برم طبقه اول قلبم شروع به تند تند زدن کرد
نمیدونم چرا یهویی استرس گرفتم انگار اون ادم برام مهمه درحالی من ندیدمش تا حالا از پله ها شروع به پایین اومدن کردم اروم اروم و لباسمو کمی بالا گرفته بودم تا زیر پام نره ... لبخند روی لبم
رفتم کنار دوستم لبخندی زدم و دستمو گرفت شروع کرد به دویدن خندم گرفته بود ما داریم مثل دیونه ها میدویم در حالی بقیه با تعجب نگاهمون میکنن رفتیم بیرون ویلا توی هوای ازاد
دوستم اروم بهم گفت : هی هی پسره اونجاس همونی لباس مشکی پوشیده و داره با اون دخترا حرف میزنه میخنده
ا.ت: من برم چی بگم اخهه
دوستم: ایشش بیا بریم من شرایط رو اماده میکنم
رفتیم کنار پسره وایسادم نگاهی بهش کردم نمیدونم چرا ولی حس خوبیه کنارش بودن ولی نمیتونم نگاهمو ازش بردارم اونم بهم زل زده چشم تو چشم لبخندی زد و نگاهشو ازم برداشت منی که محوش شده بودم به خودم اومدم دیدم قلبم داره تند تند میزنه دیونه شدمم؟؟ چراا چه فرقی داره اخه؟
دوستم طبق معمول با دیونه بازیاش شروع کرد بقیه دخترا دور کردن تا من و اون تنها باشیم این کاراش منو میخندونه خندیدمم..
یهو محو شد به لبام نگاه میکرد ولی نگاهش جذابهه برای اینکه دیگه به لبام نگاه نکنه بحث رو باز کردم
ا.ت: اهههه میتونم بپرسم اسمتون چیه؟!
جیمین: من پارک جیمین هستم
ا.ت: خوشبختم
جیمین : شراب میخوری؟؟
ا.ت: اه البته
جیمین رفت تا شراب بیاره یعنی گند زدم خوب شروع نکردم ؟؟ یه لیوان مشروب برداشت اومد سمت من منم لبخند زدم بعد خوردن مشروب کم کم صحبت مون بهتر شد فهمیدم یه شرکت بزرگ تجاری داره و خیلی خر پوله و این بیشتر منو ترسوند رفتارش هی زمان میگذره عجیب تر و عجیب تر میشه احساس خوب اولیه داره کم کم تبدیل به ترس میشه
ادامه دارد.....
قسمت ۱
ا.ت:
امروز تو یه مهمونی خاص و ویژه وسط یه جنگل و یه خونه ویلایی و ادمای ثروتمند و قدرتمند ... تنها دلیلی به اینجا اومدم دوستمه که اصرار داشت منو با پسری اشنا کنه که از نظر اون بهم میایم و از نظر من پسرای پولدار زیادی خود خواهن و این منو میترسونه من کسی رو میخوام که فقط منو هر جوری هستم دوست داشته باشه ....
توی افکارم غرق شده بودم که یهو دوستم در اتاق زد
دوستم: یااا چیکار میکنیی زودی بیا پایین پسره اومده مطمنم ببینیش خوشت میاد
نمیخوام دل دوستم بشکنم اون واقعا منو دوست داره و دوست خوبیه لبخندی بهش زدم و سرمو تکون دادم و رفت از روی صندلیم بلند شدم یه نگاهی توی ایینه کردم جدا از همه چیز این لباسهه خیلی خوشگله (لباس داخل ویدیو) با موهای بلوندم واوو عاشق این لباسه شدمم ای کاش زمانی زندگی میکردم که همه از این لباسا بپوشن ...
به سمت در اتاق راه افتادم در رو باز کردم طبقه دومم و باید برم طبقه اول قلبم شروع به تند تند زدن کرد
نمیدونم چرا یهویی استرس گرفتم انگار اون ادم برام مهمه درحالی من ندیدمش تا حالا از پله ها شروع به پایین اومدن کردم اروم اروم و لباسمو کمی بالا گرفته بودم تا زیر پام نره ... لبخند روی لبم
رفتم کنار دوستم لبخندی زدم و دستمو گرفت شروع کرد به دویدن خندم گرفته بود ما داریم مثل دیونه ها میدویم در حالی بقیه با تعجب نگاهمون میکنن رفتیم بیرون ویلا توی هوای ازاد
دوستم اروم بهم گفت : هی هی پسره اونجاس همونی لباس مشکی پوشیده و داره با اون دخترا حرف میزنه میخنده
ا.ت: من برم چی بگم اخهه
دوستم: ایشش بیا بریم من شرایط رو اماده میکنم
رفتیم کنار پسره وایسادم نگاهی بهش کردم نمیدونم چرا ولی حس خوبیه کنارش بودن ولی نمیتونم نگاهمو ازش بردارم اونم بهم زل زده چشم تو چشم لبخندی زد و نگاهشو ازم برداشت منی که محوش شده بودم به خودم اومدم دیدم قلبم داره تند تند میزنه دیونه شدمم؟؟ چراا چه فرقی داره اخه؟
دوستم طبق معمول با دیونه بازیاش شروع کرد بقیه دخترا دور کردن تا من و اون تنها باشیم این کاراش منو میخندونه خندیدمم..
یهو محو شد به لبام نگاه میکرد ولی نگاهش جذابهه برای اینکه دیگه به لبام نگاه نکنه بحث رو باز کردم
ا.ت: اهههه میتونم بپرسم اسمتون چیه؟!
جیمین: من پارک جیمین هستم
ا.ت: خوشبختم
جیمین : شراب میخوری؟؟
ا.ت: اه البته
جیمین رفت تا شراب بیاره یعنی گند زدم خوب شروع نکردم ؟؟ یه لیوان مشروب برداشت اومد سمت من منم لبخند زدم بعد خوردن مشروب کم کم صحبت مون بهتر شد فهمیدم یه شرکت بزرگ تجاری داره و خیلی خر پوله و این بیشتر منو ترسوند رفتارش هی زمان میگذره عجیب تر و عجیب تر میشه احساس خوب اولیه داره کم کم تبدیل به ترس میشه
ادامه دارد.....
۸.۸k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.