با همین دست

❤💙❤💙❤💙❤💙❤❤
با همین دست،
به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
 
جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت دارم
 
گرچه گلدان من از خشک شدن می‌ترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم
 
دستم اندازه‌ی یک لمسِ بهاری سبز است
بس‌که بی‌پرده به دستان تو عادت کردم
 
مانده‌ام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت کردم
دیدگاه ها (۱۰)

ای بهارِروزگارم، هدیه‌ پاییز منپاره‌ی جانم، قرارم،عشق شورانگ...

نمی‌دانم چرا؟اما تو راهرجا که می‌بینمکسی انگار می‌خواهد زمن،...

🏵❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵❤ساز دل گفت که تو زمزمه ناب منیصدف قعر دلی،گوهر جذا...

روزگارمن و دل در طلب یار گذشت روز و شب در پی دلدار وفادار گذ...

با همین دست، به دستان تو عادت کردماین گناه است ولی جان تو عا...

دختر ِ حافظ! کجایی؟ آفتاب آورده امزیر ِ باران، کوزه بر دوشم ...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط