PART28
#PART28
#خلسه
به سمتشون رفتم و اون پسر بور که حدود ۳۰ سال سن داشت از جاش بلند شد و دستشو برای دست دادن جلوم دراز کرد و به انگلیسی گفت:«Hello(سلام)»
بهش دست دادم و به انگلیسی جوابشو دادم،میتونستم نگاهش که روی بدنم میچرخه رو ببینم،آرمان که کنار الیزابت نشسته بود،آروم در گوش الیزابت چیزی گفت و الیزابت از روی ناراحتی پوفی کشید و از سر جاش بلند شد و دستشو اورد جلو تا بهم دست بده و گفت:«آوا من الیزابت هستم و این هم پسر عموم الکس...ما هر دوتامون همکار آرمان هستیم ولی الکس قبرس زندگی میکنه و از اونجا کارشو انجام میده...»
دست به سینه وایسادم و بهش دست ندادم،آخه دختره ی بی شعور یجوری میگه همکار آرمانم که انگار این دوتا بزور جواب سلام همو میدن...لبخند مصنوعی میزنم و الیزابت که میبینه بهش دست نمیدم،دستشو مشت کرد و گرفت کنار بدنش و گفتم:«خب...نیازی به آشنایی نیست آرمان کل سفر و از تو حرف میزد...میتونم بگم کل شجره نامه زندگیتو از حفظم!»
الیزابت نگاهی به آرمان کرد و ابروهاشو داد بالا که آرمان گفت:«اون قدر آوا مشتاق بود که ببینتت،لحظه شماری میکرد که با تو آشنا بشه...کل سفر مخ منو خورد که میخوام دختر شیرینی مثل الیزابت و ببینم»
پوزخندی زدم که الکس لبشو گاز گرفت و با نگاه خیره ای به سمت من گفت:«Because of you, I have to learn Farsi, I want to get to know you more!(بخاطر تو باید فارسی یاد بگیرم میخوام بیشتر باهات آشنا بشم!)»
آرمان اخماشو تو هم کرد و چشم قره ای به الکس رفت اومدم که جواب الکس و بدم،آرمان سریع از روی مبل بلند شد و دستشو دور گردنم حلقه کرد و من و به خودش نزدیکتر کرد و رو به الکس ادامه داد:«This is my wife Ava. As you know we just got married!(این همسر من آوا هست و همونطور که خبر داری ما تازه باهم ازدواج کردیم)»
آرمان دست چپمو گرفت و اورد بالا تا حلقه ی توی دستمو نشون بده،میتونستم توی چشماش حسادتو ببینم،انگار امثال خودشو خیلی خوب میشناسه...،برای من اهمیتی نداشت که اگه به عنوان زنش نخوام رفتار کنم باهام چیکار میکنه چون کاری هم نمیتونه انجام بده،ولی چون به بازیگری هم علاقه دارم میخوام برای یه بار هم که شده جلوی همه بازیگر باشم،شاید رفتارم کمی بچه گونه باشه ولی برام مهم نیست...لبخند مصنوعی میزنم که الکس ادامه میده:«Yes, she is really beautiful, congratulations(بله،او واقعا زیباست،تبریک میگم»
🔥ادامه رمان توی کامتا!🔥
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
#اشتباه_من
#غمگین
#رمان
#بی_تی_اس
#خلسه
به سمتشون رفتم و اون پسر بور که حدود ۳۰ سال سن داشت از جاش بلند شد و دستشو برای دست دادن جلوم دراز کرد و به انگلیسی گفت:«Hello(سلام)»
بهش دست دادم و به انگلیسی جوابشو دادم،میتونستم نگاهش که روی بدنم میچرخه رو ببینم،آرمان که کنار الیزابت نشسته بود،آروم در گوش الیزابت چیزی گفت و الیزابت از روی ناراحتی پوفی کشید و از سر جاش بلند شد و دستشو اورد جلو تا بهم دست بده و گفت:«آوا من الیزابت هستم و این هم پسر عموم الکس...ما هر دوتامون همکار آرمان هستیم ولی الکس قبرس زندگی میکنه و از اونجا کارشو انجام میده...»
دست به سینه وایسادم و بهش دست ندادم،آخه دختره ی بی شعور یجوری میگه همکار آرمانم که انگار این دوتا بزور جواب سلام همو میدن...لبخند مصنوعی میزنم و الیزابت که میبینه بهش دست نمیدم،دستشو مشت کرد و گرفت کنار بدنش و گفتم:«خب...نیازی به آشنایی نیست آرمان کل سفر و از تو حرف میزد...میتونم بگم کل شجره نامه زندگیتو از حفظم!»
الیزابت نگاهی به آرمان کرد و ابروهاشو داد بالا که آرمان گفت:«اون قدر آوا مشتاق بود که ببینتت،لحظه شماری میکرد که با تو آشنا بشه...کل سفر مخ منو خورد که میخوام دختر شیرینی مثل الیزابت و ببینم»
پوزخندی زدم که الکس لبشو گاز گرفت و با نگاه خیره ای به سمت من گفت:«Because of you, I have to learn Farsi, I want to get to know you more!(بخاطر تو باید فارسی یاد بگیرم میخوام بیشتر باهات آشنا بشم!)»
آرمان اخماشو تو هم کرد و چشم قره ای به الکس رفت اومدم که جواب الکس و بدم،آرمان سریع از روی مبل بلند شد و دستشو دور گردنم حلقه کرد و من و به خودش نزدیکتر کرد و رو به الکس ادامه داد:«This is my wife Ava. As you know we just got married!(این همسر من آوا هست و همونطور که خبر داری ما تازه باهم ازدواج کردیم)»
آرمان دست چپمو گرفت و اورد بالا تا حلقه ی توی دستمو نشون بده،میتونستم توی چشماش حسادتو ببینم،انگار امثال خودشو خیلی خوب میشناسه...،برای من اهمیتی نداشت که اگه به عنوان زنش نخوام رفتار کنم باهام چیکار میکنه چون کاری هم نمیتونه انجام بده،ولی چون به بازیگری هم علاقه دارم میخوام برای یه بار هم که شده جلوی همه بازیگر باشم،شاید رفتارم کمی بچه گونه باشه ولی برام مهم نیست...لبخند مصنوعی میزنم که الکس ادامه میده:«Yes, she is really beautiful, congratulations(بله،او واقعا زیباست،تبریک میگم»
🔥ادامه رمان توی کامتا!🔥
#چشم_چران_عمارت
#زن_زندگی_آزادی
#اشتباه_من
#غمگین
#رمان
#بی_تی_اس
۷.۶k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.