PART29
#PART29
#خلسه
الکس قاطعانه و با لحن جدی ای میگه:«Yes, you!(اره،تو!)»
حالا فهمیدم،آرمان منو بخاطر کار اورده اینجا،نگاه ناباورانه ای به آرمان میندازم و سعی میکنه آرومم کنه:«من...توضیح میدم فقط هرچیزی که گفت و قبول کن!»
پوزخندی میزنم و عصبی دستی به موهام میکشم و رو به همشون میگم:«دقیقا میشه به من بگید که من و واسه چی میخواید؟»
آرتا با حالتی که روی کاناپه لم داده بود،یذره جم و جور تر نشست و با جدیت گفت:«از اونجایی که اطلاعات داریم توی هوافضا کار میکنی،باید به ما کمک کنی!»
واقعا از من میخوان که مثل خودشون کشورم و بفروشم؟نمیتونم باورکنم که آرمان باهاشون همدسته،با تعجب ولی عصبی به همشون نگاهی میندازم و در آخر به آرمان در حالی که اخمام رفته تو هم،سر تاسفی براش تکون میدم و با قاطعیت میگم:«اولن که من فقط کارم ساخت موشکه،مثل آرمان،یعنی هر اطلاعاتی که من دارم و آرمان هم داره!دومن اگر چیزی هم میدونستم قطعا حرفی نمیزدم،شما منو چی فرض کردین؟یه وطن فروش مثل خودتون؟»
آرمان محکم دستمو گرفت و گفت:«یه بار بهت مثل آدم میگم بس کن و فقط حرفی که میزنه رو قبول کن بدون چون و چرا!»
دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و از توی بغلش اومدم بیرون و وایسادم و گفتم:«من اون دختر شکننده ی ۱۵ سالی پیشی که دیده بودی نیستم آرمان!چیزی که نخوام و قاطعانه میگم نه حتی درمورد ازدواج با تو!»
آرمان راحت تر از قبل روی مبل لم میده و دست به سینه میگه:«خب خانوم کوچولو اگه حرف گوش کن نباشی،مجبورت میکنم که انجام بدی»
مثلا چجوری میخواد منو مجبور کنه؟تا الان کسی نتونسته منو به کاری بخواد متقاعد کنه چه برسه به اینکه مجبورم کنه...البته توی مورد ازدواج با آرمان واقعا مجبورم کردن و این هم من نمیتونستم کاری بکنم چون داییام و پدربزرگم مجبورم کرده بودن و من نمیتونستم دیگه کاری کنم و با در نظر گرفتن اینکه من یجورایی یتیمم و از ۵ سالگی بقول زندایی بزرگم افتادم سرشون...با اینکه وقتی کوچیک بودم می خواستم چند بار فرار کنم و برم یتیم خونه تنها کسایی که متقاعدم میکردن آرمان با مامانش بودن،سفت و قاطعانه گفتم:«حتی اگه بمیرمم این کارو اصلا انجام نمیدم!»
🔥ادامه ی پارت توی کامنتا🔥
#اشتباه_من
#چشم_چران_عمارت
#زیبا
#بی_تی_اس
#غمگین
#رمان
#درد
#خلسه
الکس قاطعانه و با لحن جدی ای میگه:«Yes, you!(اره،تو!)»
حالا فهمیدم،آرمان منو بخاطر کار اورده اینجا،نگاه ناباورانه ای به آرمان میندازم و سعی میکنه آرومم کنه:«من...توضیح میدم فقط هرچیزی که گفت و قبول کن!»
پوزخندی میزنم و عصبی دستی به موهام میکشم و رو به همشون میگم:«دقیقا میشه به من بگید که من و واسه چی میخواید؟»
آرتا با حالتی که روی کاناپه لم داده بود،یذره جم و جور تر نشست و با جدیت گفت:«از اونجایی که اطلاعات داریم توی هوافضا کار میکنی،باید به ما کمک کنی!»
واقعا از من میخوان که مثل خودشون کشورم و بفروشم؟نمیتونم باورکنم که آرمان باهاشون همدسته،با تعجب ولی عصبی به همشون نگاهی میندازم و در آخر به آرمان در حالی که اخمام رفته تو هم،سر تاسفی براش تکون میدم و با قاطعیت میگم:«اولن که من فقط کارم ساخت موشکه،مثل آرمان،یعنی هر اطلاعاتی که من دارم و آرمان هم داره!دومن اگر چیزی هم میدونستم قطعا حرفی نمیزدم،شما منو چی فرض کردین؟یه وطن فروش مثل خودتون؟»
آرمان محکم دستمو گرفت و گفت:«یه بار بهت مثل آدم میگم بس کن و فقط حرفی که میزنه رو قبول کن بدون چون و چرا!»
دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و از توی بغلش اومدم بیرون و وایسادم و گفتم:«من اون دختر شکننده ی ۱۵ سالی پیشی که دیده بودی نیستم آرمان!چیزی که نخوام و قاطعانه میگم نه حتی درمورد ازدواج با تو!»
آرمان راحت تر از قبل روی مبل لم میده و دست به سینه میگه:«خب خانوم کوچولو اگه حرف گوش کن نباشی،مجبورت میکنم که انجام بدی»
مثلا چجوری میخواد منو مجبور کنه؟تا الان کسی نتونسته منو به کاری بخواد متقاعد کنه چه برسه به اینکه مجبورم کنه...البته توی مورد ازدواج با آرمان واقعا مجبورم کردن و این هم من نمیتونستم کاری بکنم چون داییام و پدربزرگم مجبورم کرده بودن و من نمیتونستم دیگه کاری کنم و با در نظر گرفتن اینکه من یجورایی یتیمم و از ۵ سالگی بقول زندایی بزرگم افتادم سرشون...با اینکه وقتی کوچیک بودم می خواستم چند بار فرار کنم و برم یتیم خونه تنها کسایی که متقاعدم میکردن آرمان با مامانش بودن،سفت و قاطعانه گفتم:«حتی اگه بمیرمم این کارو اصلا انجام نمیدم!»
🔥ادامه ی پارت توی کامنتا🔥
#اشتباه_من
#چشم_چران_عمارت
#زیبا
#بی_تی_اس
#غمگین
#رمان
#درد
۷.۰k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.