عزیزکرده ی من!
مدتی کم از دیدارمان میگذرد، اما نمیدانم چرا در تکتک رگهای تنم، دلتنگی بهجای خون جریان پیدا کرده!؟
گویی تمام ۸ زندگی قبلی دور ازتو، درزندانی اسیر شده بودم!
در ذهنم این چندروز بهاندازه مایلها فاصله میان من و توست!
اکنون که از این دلتنگی صحبت میکنم، درهمان کنج همیشگی نشستهام؛در انتظار دیدار دوبارهی تو!
پس بیدرنگ سراغ این شیفته ی دلتنگ بیا!)