رویای عشق پارت ۱۲
رویای عشق پارت ۱۲
هیونجین وارد سرد خونه شد پرستار در سرخانه رو باز کرد و ج*سد رو بیرون کشید هیونجین سمته اش رفت و پارچه سفید رو از صورت اش کشید اشک هایش سرازیر شد و با صدایه گریون گفت
هیونجین: بینا بینا جان رویای عشقم پاشو اینجا سرده
دست اش رو رویه گونه مثل یخ اش کشید و اشک از گونه اش سرازیر شد رو گونه بینا
هیونجین: بینا جان ازت خواهش میکنم پاشو تو همیشه سرما میخوری اگه اینحا باشی بازم سرما میخوری یادته چقدر از سرما میترسیدی پاشو دیگه
جونگین دست اش رو گذاشت رو شونه هیونجین
جونگین : بریم
هیونجین: کجا برم بینا سردش میشه چرا نمیبریم خونه مون اینجا تنهاش بزاریم
جونگین به پرستار اشاره کرد تا ج*سد رو تو همان جا بزاره
پرستار همان کارکرد هیونجین با داد گفت
هیونجین: اینحا تنهاش نمیزارم اون از بچگی پیش ما بود مگه نه
جونگین از اونجا هیونجین رو دور کرد
هیونجین داغون شده بود و از بیمارستان بیرون نمیرفت پدرش مجبور اش کرد تا بره خونه
》》》》》》》》》》
وارد عمارت شد عمارت در سکوت بود هیونجین دور وره عمارت نگاهی انداخت
هیونجین: مامان بینا سردش نمیشه؟
م/هیونی: پسرم بیا بغلم
هیونجین رو در اغوشش گرفت
هیونجین: مامان خیلی سرد بود اونجا بینا از بچگی پیشه ما بود الان دیگه پیشمون نیست
پ/هیونی : هیونجین خودتو جمعو جور کن میدونیم که عاشقش بودی درسته به رومون نیاوردیم اما تو هم قوی باش
هیونجین از اغوش مادرش بیرون رفت و سمته پله ها قدم برداشت وارد اتاق بینا شد و رو تخت اش دراز کشید بالشت اش رو در اغوشش گرفت
》》》》》》》》》》》》》
》》》》》》》》》》》》》
کنار قبر زیر باران نشسته بود یک هفته از مرگ بینا گذشته بود هیونجین به بد ترین حالت داغون شده بود هر صبح وقتی نور خورشید به چشم میخورد میاد هیونجین سمت قبرستان میرفت تا شب همان جا بود دیگه چیزی به اسم زندگی کردن برایش وجود نبود فقد ش*راب خوردن کار اش بود
هیونجین وارد سرد خونه شد پرستار در سرخانه رو باز کرد و ج*سد رو بیرون کشید هیونجین سمته اش رفت و پارچه سفید رو از صورت اش کشید اشک هایش سرازیر شد و با صدایه گریون گفت
هیونجین: بینا بینا جان رویای عشقم پاشو اینجا سرده
دست اش رو رویه گونه مثل یخ اش کشید و اشک از گونه اش سرازیر شد رو گونه بینا
هیونجین: بینا جان ازت خواهش میکنم پاشو تو همیشه سرما میخوری اگه اینحا باشی بازم سرما میخوری یادته چقدر از سرما میترسیدی پاشو دیگه
جونگین دست اش رو گذاشت رو شونه هیونجین
جونگین : بریم
هیونجین: کجا برم بینا سردش میشه چرا نمیبریم خونه مون اینجا تنهاش بزاریم
جونگین به پرستار اشاره کرد تا ج*سد رو تو همان جا بزاره
پرستار همان کارکرد هیونجین با داد گفت
هیونجین: اینحا تنهاش نمیزارم اون از بچگی پیش ما بود مگه نه
جونگین از اونجا هیونجین رو دور کرد
هیونجین داغون شده بود و از بیمارستان بیرون نمیرفت پدرش مجبور اش کرد تا بره خونه
》》》》》》》》》》
وارد عمارت شد عمارت در سکوت بود هیونجین دور وره عمارت نگاهی انداخت
هیونجین: مامان بینا سردش نمیشه؟
م/هیونی: پسرم بیا بغلم
هیونجین رو در اغوشش گرفت
هیونجین: مامان خیلی سرد بود اونجا بینا از بچگی پیشه ما بود الان دیگه پیشمون نیست
پ/هیونی : هیونجین خودتو جمعو جور کن میدونیم که عاشقش بودی درسته به رومون نیاوردیم اما تو هم قوی باش
هیونجین از اغوش مادرش بیرون رفت و سمته پله ها قدم برداشت وارد اتاق بینا شد و رو تخت اش دراز کشید بالشت اش رو در اغوشش گرفت
》》》》》》》》》》》》》
》》》》》》》》》》》》》
کنار قبر زیر باران نشسته بود یک هفته از مرگ بینا گذشته بود هیونجین به بد ترین حالت داغون شده بود هر صبح وقتی نور خورشید به چشم میخورد میاد هیونجین سمت قبرستان میرفت تا شب همان جا بود دیگه چیزی به اسم زندگی کردن برایش وجود نبود فقد ش*راب خوردن کار اش بود
۳۹۸
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.