فیک جونگکوک:انتقام عشق
فیکجونگکوک:انتقام عشق
part³⁸
دختر بغضش میترکه و شروع میکنه به گریه کردن
پسر انتظار گریه کردن دختر را نداشت
اولین بار بود که گریه کردن معشوقاَش رو میدید
اره معشوقه
این عشق دیگه یکطرفه نبود
جئون عاشق شده بود
عاشق چهمین
عاشق دختری که ازش متنفر بود
اینو وقتی فهمید که حسودی کرد
حسودی به تهیونگ که نزدیک معشوقاَش شد
نمیتونست گریهای معشوقاَش رو تحمل کنه ولی نمیدونست چیکار کنه
با هر اشکی که دختر میریخت قلب پسر به رنج میآمد
ولی نمیخواست بروز بده
از حسی که نسبت به دختر داشت مطمعن نبود
اونم میترسید
از اینکه دوستش نداشته باشه
+ببخشید(گریه)
_ها؟
+معذرت میخوام، نمیتونم اونطوری که توی میخوای باشم(گریه)
+ببخشید، من هیچ کاری بلد نیستم(گریه)
+ببخشید توی زندگیم(گریه)
+قول میدم وقتی قرارداد تموم شد برم دیگه جلوت سبز نشم(گریه)
دختر سریع به طبقهای بالا رفت و در اتاق را محکم بست
روی تخت خودش را انداخت رو شروع به گریه کردن کرد
بیشتر از هر جیزی اشک میریخت
پسر قلبش بیشتر درد گرفته بود
از حرف آخر دختر توی فکر بود
اگه معشوقاَش بزاره بره چیکار کنه
پسر محموله رو امروز تحویل گرفته بود
بخاطر همین رفت بود دفتر چهمین تا بهش هم حسش رو بگه هم محموله رو
قرارداد امروز تموم شده
ولی دختر خبر نداره
پسر میترسید به دختر چیزی بگه
نمیخواست جایی بره
تصمیم گرفت دختر را تا وقتی که عاشقش نشده زندانی کنه
میخواست دختر را مثل پرنده توی قفس بندازه تا وقتی که عاشقش شد اون آزاد کنه
به طبقهای بالا رفت پشت در اتاق دختر ایستاد میخواست در اتاق را باز کنه
part³⁸
دختر بغضش میترکه و شروع میکنه به گریه کردن
پسر انتظار گریه کردن دختر را نداشت
اولین بار بود که گریه کردن معشوقاَش رو میدید
اره معشوقه
این عشق دیگه یکطرفه نبود
جئون عاشق شده بود
عاشق چهمین
عاشق دختری که ازش متنفر بود
اینو وقتی فهمید که حسودی کرد
حسودی به تهیونگ که نزدیک معشوقاَش شد
نمیتونست گریهای معشوقاَش رو تحمل کنه ولی نمیدونست چیکار کنه
با هر اشکی که دختر میریخت قلب پسر به رنج میآمد
ولی نمیخواست بروز بده
از حسی که نسبت به دختر داشت مطمعن نبود
اونم میترسید
از اینکه دوستش نداشته باشه
+ببخشید(گریه)
_ها؟
+معذرت میخوام، نمیتونم اونطوری که توی میخوای باشم(گریه)
+ببخشید، من هیچ کاری بلد نیستم(گریه)
+ببخشید توی زندگیم(گریه)
+قول میدم وقتی قرارداد تموم شد برم دیگه جلوت سبز نشم(گریه)
دختر سریع به طبقهای بالا رفت و در اتاق را محکم بست
روی تخت خودش را انداخت رو شروع به گریه کردن کرد
بیشتر از هر جیزی اشک میریخت
پسر قلبش بیشتر درد گرفته بود
از حرف آخر دختر توی فکر بود
اگه معشوقاَش بزاره بره چیکار کنه
پسر محموله رو امروز تحویل گرفته بود
بخاطر همین رفت بود دفتر چهمین تا بهش هم حسش رو بگه هم محموله رو
قرارداد امروز تموم شده
ولی دختر خبر نداره
پسر میترسید به دختر چیزی بگه
نمیخواست جایی بره
تصمیم گرفت دختر را تا وقتی که عاشقش نشده زندانی کنه
میخواست دختر را مثل پرنده توی قفس بندازه تا وقتی که عاشقش شد اون آزاد کنه
به طبقهای بالا رفت پشت در اتاق دختر ایستاد میخواست در اتاق را باز کنه
۹.۸k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.