وقتی دوست داداشت بود....
وقتی دوست داداشت بود....
🦋Part=1🦋
"ویو هانا"
با صداهای تهیونگ بلندشدم.
تهیونگ:هانا؟هانا بلندشو باید بری کافه بلندشو
هانا:ته ته حال ندارم'خواب آلود'
تهیونگ:بلندشو ببینم'قلقلکش میده'
هانا:اوکی اوکی بلند شدم'خنده'
تهیونگ:خوبه'لبخند'
"ویو کوک"
امروز قرار بود بریم خونه تهیونگ تا باهم درباره ی باند و دشمنامون صحبت کنیم.
یوجین چون تنها بود قرار بود اونم ببرم.
کوک:یوجین آماده ای؟!
یوجین:آره داداشی
کوک:خب کوچولوی من بیا بریم'لبخند'
یوجین:'لبخند'
"ویو هانا"
لباسم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم و رفتم کافه*لباسش رو میزارم*
تهیونگ همش بهم میگفت نرو کافه من بهت پول میدم. ولی خب من دوست دارم دستم تو جیب خودم باشه!
هانا:سلام خوش اومدین چی میل دارین؟!
هانول:یه لاته با چیز کیک'سرد'
هانا:چشم چیزه دیگه ای نمیخواین؟!
هانول:نه'سرد'
اومدم سفارشو به نیوا دادم و با خودم گفتم چقدر مغرور بود اه اصلا به من چه.
نیوا سفارشو آماده کرده بود ازش گرفتم بردم برا اون خانوم مغرور بعد چند دقیقه خورد و حساب کرد رفت.
دیگه ساعت 4:00بود مغازه رو آقای جانگ"رئیس کافه"بست.
منم سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
"ویو کوک"
تهیونگ اسرار کرده بود که شام هم بمونین.
خب یوجین دلش میخواست خواهر تهیونگ رو ببینه واسه همین موندیم که یهو صدای در اومد.
به سمت در نگاه کردیم که یه دختر خیلی خوشگل و لاغر دیدیم.
یوجین:واو چقدر خوشگلی
هانا:سلام! معرفی نمیکنی ته ته؟!'لبخند'
تهیونگ تا خواست حرف بزنه کوک و یوجین گفتن
کوک:سلام من جونگکوک رفیق صمیمی تهیونگم
یوجین:منم یوجین خواهر کوکم'لبخند'
تهیونگ:البته اگه اجازه بدن من بگم'خنده'
هانا:اوو خوشبختم 'خنده'
تهیونگ:خب هانا لباساتو عوض کن بیا پایین
هانا:اوکی من اول برم حموم
"20مین بعد"
هانا:اومدمم
یوجین:خب منو هانا بریم باهم حرف بزنیم تو اتاق شماهام برین درمورد کارای مافیایی بحرفین'خنده'
کوک:شیطون برو'خنده'
🦋Part=1🦋
"ویو هانا"
با صداهای تهیونگ بلندشدم.
تهیونگ:هانا؟هانا بلندشو باید بری کافه بلندشو
هانا:ته ته حال ندارم'خواب آلود'
تهیونگ:بلندشو ببینم'قلقلکش میده'
هانا:اوکی اوکی بلند شدم'خنده'
تهیونگ:خوبه'لبخند'
"ویو کوک"
امروز قرار بود بریم خونه تهیونگ تا باهم درباره ی باند و دشمنامون صحبت کنیم.
یوجین چون تنها بود قرار بود اونم ببرم.
کوک:یوجین آماده ای؟!
یوجین:آره داداشی
کوک:خب کوچولوی من بیا بریم'لبخند'
یوجین:'لبخند'
"ویو هانا"
لباسم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم و رفتم کافه*لباسش رو میزارم*
تهیونگ همش بهم میگفت نرو کافه من بهت پول میدم. ولی خب من دوست دارم دستم تو جیب خودم باشه!
هانا:سلام خوش اومدین چی میل دارین؟!
هانول:یه لاته با چیز کیک'سرد'
هانا:چشم چیزه دیگه ای نمیخواین؟!
هانول:نه'سرد'
اومدم سفارشو به نیوا دادم و با خودم گفتم چقدر مغرور بود اه اصلا به من چه.
نیوا سفارشو آماده کرده بود ازش گرفتم بردم برا اون خانوم مغرور بعد چند دقیقه خورد و حساب کرد رفت.
دیگه ساعت 4:00بود مغازه رو آقای جانگ"رئیس کافه"بست.
منم سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
"ویو کوک"
تهیونگ اسرار کرده بود که شام هم بمونین.
خب یوجین دلش میخواست خواهر تهیونگ رو ببینه واسه همین موندیم که یهو صدای در اومد.
به سمت در نگاه کردیم که یه دختر خیلی خوشگل و لاغر دیدیم.
یوجین:واو چقدر خوشگلی
هانا:سلام! معرفی نمیکنی ته ته؟!'لبخند'
تهیونگ تا خواست حرف بزنه کوک و یوجین گفتن
کوک:سلام من جونگکوک رفیق صمیمی تهیونگم
یوجین:منم یوجین خواهر کوکم'لبخند'
تهیونگ:البته اگه اجازه بدن من بگم'خنده'
هانا:اوو خوشبختم 'خنده'
تهیونگ:خب هانا لباساتو عوض کن بیا پایین
هانا:اوکی من اول برم حموم
"20مین بعد"
هانا:اومدمم
یوجین:خب منو هانا بریم باهم حرف بزنیم تو اتاق شماهام برین درمورد کارای مافیایی بحرفین'خنده'
کوک:شیطون برو'خنده'
۸.۵k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.