Fatima&Hosein💛
Fatima&Hosein💛
گفت ببین چه بارونی میاد...🌹
برگای خشک پاییزی ام که رو زمین ریخته
انصافا دلت میاد با هم تو این خیابون قدم نزنیم...
تموم وجودم لرزید...
مثل این که بهم پیشنهاد داد
بیا از ساختمون بیست طبقه بپریم پایین...
گفت چی شده دیوونه چرا میترسی...
گفتم ببین جانم من الان میام دستت رو میگیرم
زیر این بارون تو این خیابون رو این برگا قدم میزنیم...
گفت خب...
گفتم حرفای عاشقانه میزنیم،بغلم میکنی،
تو چشمای هم زل میزنیم...
گفت خب...
گفتم ببین سال دیگه پاییز کنارم نباشی
من دیوونه میشم،دلم میترکه از دست خاطرات،
من احساسی ام،ساده ام،دل میبندم عاشق میشم....
اصلا میدونی اگه پاییز سال بعد نباشی
حالم از هر چی پاییز و بارون و برگ بهم میخوره...
گفت بیا ببینم اولا من که جایی نمیرم،
تازه اگه دیوونه شدی خودم گردن میگیرم نگران نباش...
الان داریم تو همون خیابون قدم میزنم
بغلم کن سرده یکم...
بریم بعدش سر چهار راه باقالی بخوریم...
بعدشم بریم از اون دکه اونور خیابون د
و تا چایی داغ بگیریم...
میگم جانم مردم چرا دارن یه جوری بهمون نگاه میکنن؟؟؟
چرا هر کی رد میشه بهمون میخنده
و بهمون میگن دیوونه...
کجا رفتی جان من...
مگه عاشق باقالی نبودی واست باقالی گرفتم...
راستی جانم چاییت سرد شد پس کجا رفتی...
مگر نگفتی عاشق بشو با من...
مگر نگفتی دیوانه بشو گناهش گردن من...
چه کردی با دل و احوال من جانم
بیا که مردم مرا دیوانه خطاب میکنند جانم...💕
گفت ببین چه بارونی میاد...🌹
برگای خشک پاییزی ام که رو زمین ریخته
انصافا دلت میاد با هم تو این خیابون قدم نزنیم...
تموم وجودم لرزید...
مثل این که بهم پیشنهاد داد
بیا از ساختمون بیست طبقه بپریم پایین...
گفت چی شده دیوونه چرا میترسی...
گفتم ببین جانم من الان میام دستت رو میگیرم
زیر این بارون تو این خیابون رو این برگا قدم میزنیم...
گفت خب...
گفتم حرفای عاشقانه میزنیم،بغلم میکنی،
تو چشمای هم زل میزنیم...
گفت خب...
گفتم ببین سال دیگه پاییز کنارم نباشی
من دیوونه میشم،دلم میترکه از دست خاطرات،
من احساسی ام،ساده ام،دل میبندم عاشق میشم....
اصلا میدونی اگه پاییز سال بعد نباشی
حالم از هر چی پاییز و بارون و برگ بهم میخوره...
گفت بیا ببینم اولا من که جایی نمیرم،
تازه اگه دیوونه شدی خودم گردن میگیرم نگران نباش...
الان داریم تو همون خیابون قدم میزنم
بغلم کن سرده یکم...
بریم بعدش سر چهار راه باقالی بخوریم...
بعدشم بریم از اون دکه اونور خیابون د
و تا چایی داغ بگیریم...
میگم جانم مردم چرا دارن یه جوری بهمون نگاه میکنن؟؟؟
چرا هر کی رد میشه بهمون میخنده
و بهمون میگن دیوونه...
کجا رفتی جان من...
مگه عاشق باقالی نبودی واست باقالی گرفتم...
راستی جانم چاییت سرد شد پس کجا رفتی...
مگر نگفتی عاشق بشو با من...
مگر نگفتی دیوانه بشو گناهش گردن من...
چه کردی با دل و احوال من جانم
بیا که مردم مرا دیوانه خطاب میکنند جانم...💕
۴۸.۰k
۰۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.