به برکت انهدام سالهای عمر، از یک جایی یاد می گبری کمی دور
به برکت انهدام سالهای عمر، از یک جایی یاد می گبری کمی دورتر از خودت بایستی و از فاصله ای مناسب به خودت نگاه کنی. بعد، روبرو می شوی با حفره سیاه بیحسی که وسط سینه ات داری، جایی که پیش تر دل بود. نگاه می کنی می بینی دل مرده، نمی لرزد، نمی تپد، نمی خواهد، نمی سوزد، نمی شکند. نگاه می کنی می بینی هیچ کجای جهانت جای کسی خالی نیست، مطلقا هیچکس. نگاه میکنی می بینی روشن و خاموش بودن چراغهای خانه فرقی برایت ندارد، که شب درون تو ابدی شده وقتی چراغهای رابطه خاموشند. نگاه می کنی می بینی ردِّ بدرنگ زخمها روی تنت مانده و کاری کرده که از هر سرانگشت نوازشگر بترسی و پناه ببری به سکوتی و اخمی و گاه تلخی خودخواسته ای. نگاه میکنی می بینی نفسهایت در خواب آرام و منظمند و پیداست دیگر حتی خواب کسی را هم نمی بینی. آرام می گیری. مطمئن میشوی از همه بحران ها به سلامت گذشته ای. وقت گپ زدن با رفیقت از او می پرسی نکند دیگر دلمان نلرزد؟ رفیقت سر تکان می دهد و لبخند می زند، انگار که همه دنیا چیزی بدانند که تو نمی دانی.
بعد، یک نفر به سادگی از راه می رسد و با یک لبخند فتحت می کند. تمام قواعدت را به هیچ می گیرد، توفان می شود و در تمام تنت سفر میکند. گم می شوی در التهاب، انگار دوباره سه ساله شده ای و در بازاری شلوغ مادرت را گم کرده ای. نفسهایت تند می شود، نام کسی برایت اسم اعظم شب می شود تا بگذری از همه تاریکی ها و به سلامت خود را به برسانی به هرم آغوشی که شاید اصلا سهم تو نباشد. عقل زیر گوشت ناله می کند که این راه را رفته ایم برادر، تهش خلاء لعنتی و سکوت و سرماست. دل می رقصد و آواز می خواند که آنقدر زنده نیستم که نخواهیم.
دوباره آونگ می شوی میان دو جنون. نه طاقت دل کندن از تنهاییت را داری و یارای خوردن زخمهای تازه، نه زورت به عطش ممتد دلت می رسد. باهار و پاییز درون سینه ات به جنگ هم می روند و همیشه حوالی تو باران می بارد. عاقبت سبز می شوی، دوباره دلت تنانگی و آغوش و بوسه و بیتابی می خواهد، خواستن و خواسته شدن می خواهد، و تن می دهی به گرمای دستی که خوب می دانی همانقدر که نوازش بلد است، آزار بلد خواهد بود.
و عقل، مثل کودکی سرراهی، ساکت می ایستد به تماشای تو و دل. دو مجنون، دو خو کرده به آزار. تا کی دوباره اولین شب دوری از راه برسد، پناه ببری به عقل و مرهم بخواهی، و او سرد و ساکت نگاهت کند، مثل پزشکی که فهمیده بیمارش مردنی است....
بعد، یک نفر به سادگی از راه می رسد و با یک لبخند فتحت می کند. تمام قواعدت را به هیچ می گیرد، توفان می شود و در تمام تنت سفر میکند. گم می شوی در التهاب، انگار دوباره سه ساله شده ای و در بازاری شلوغ مادرت را گم کرده ای. نفسهایت تند می شود، نام کسی برایت اسم اعظم شب می شود تا بگذری از همه تاریکی ها و به سلامت خود را به برسانی به هرم آغوشی که شاید اصلا سهم تو نباشد. عقل زیر گوشت ناله می کند که این راه را رفته ایم برادر، تهش خلاء لعنتی و سکوت و سرماست. دل می رقصد و آواز می خواند که آنقدر زنده نیستم که نخواهیم.
دوباره آونگ می شوی میان دو جنون. نه طاقت دل کندن از تنهاییت را داری و یارای خوردن زخمهای تازه، نه زورت به عطش ممتد دلت می رسد. باهار و پاییز درون سینه ات به جنگ هم می روند و همیشه حوالی تو باران می بارد. عاقبت سبز می شوی، دوباره دلت تنانگی و آغوش و بوسه و بیتابی می خواهد، خواستن و خواسته شدن می خواهد، و تن می دهی به گرمای دستی که خوب می دانی همانقدر که نوازش بلد است، آزار بلد خواهد بود.
و عقل، مثل کودکی سرراهی، ساکت می ایستد به تماشای تو و دل. دو مجنون، دو خو کرده به آزار. تا کی دوباره اولین شب دوری از راه برسد، پناه ببری به عقل و مرهم بخواهی، و او سرد و ساکت نگاهت کند، مثل پزشکی که فهمیده بیمارش مردنی است....
۶۶.۰k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.