یک/ من آدم مناسبیم برای این که غصه ی تنهایی بقیه را بخورم
یک/ من آدم مناسبیم برای این که غصهی تنهایی بقیه را بخورم ...
مثلا امروز توی کوه داشتم پادکستی دربارهی فریدون فرخزاد را گوش میدادم ، مردی که بسیار دوستش دارم .
یک جای پادکست ، گوینده دربارهی تنهاییش حرف میزد و از رهاشدن مطلق و طردشدن او میگفت و من با خیال راحت گریستم و بعد به فریدون فکر کردم ، به زندگی و مرگ او و صدای او و کوه برای غصهخوردن محل مناسبی است ، مخصوصا وسط هفتههای گرم تابستان زیرا از چشم همه دوری و رودخانهی خنک فکرهای سیاه تمامکردن همهچیز را میبلعد ...
دو/ در همان پادکست فهمیدم آهنگ ساحل غم فریدون ، موزیک محبوب محمدرضا پهلوی هنگام رانندگی بوده . بعد فکر کردم در تنهایی بزرگش بعد از ترک ایران ، وقتی سرطان و بازنده بودن کم کم او را میکشته ، هرگز دوباره این آهنگ را شنیده ؟
به تنهایی پادشاهی فکر کردم که از خانهاش رفت و دوستانش راهش ندادند .چه دیکتاتور غمگینی بودی محمدرضا . آخرش هم که آنطور مردی...
یعنی تنهامردن یک پادشاه درد بیشتری از تنهامردن یک خواننده یا تنهامردن یک کارتنخواب دارد؟ بعد تصورش کردم که در پاناما یا قاهره جلوی تلویزیون نشسته ، به تصاویر خانهای که از دست داده نگاه میکند، و هزاران نفر یکصدا میگویند: مرگ بر شاه. چه خوب که زیاد زنده نماندی پیرمرد ...
سه/ بچه که بودم ، بلد نبودم دوست پیدا کنم. هنوز هم بلد نیستم. هنوز پسربچهی سرگردان پارک بهجتآبادم که ساعتها تنها با توپ دولایهاش بازی میکند و بلد نیست به دخترکی که موهایش را بسته و از درختها بالا میرود و با همه دوست است ، بگوید "با من دوست میشی؟"
من همیشه ایستادهام و تماشا کردهام.
دختر موبسته ، که آنقدر قشنگی که آدم دلش میخواهد منزوی باشد و غزلی درستوحسابی برایت بنویسد، کاش خودت بفهمی و با من دوست شوی. آن ته پارک، یک شیب باحال بلدم که میتوانیم رویش بخوابیم و به آسمان نگاه کنیم. میبینی؟ اگر دوستی داشتهباشم کارهای باحال هم بلدم. زندگی که همهاش غصه و اندوه و درد نیست. آدم وقتی دوستی ندارد، جاهای باحال پارک را باید به چه کسی نشان بدهد؟
چهار/ وقتی شب به خانه میرسم، بچهگربهی حیاط میدود سمتم. باید بنشینم و نوازشش کنم. روزها هزاربار هم بروم و بیایم، کاری ندارد، اما از سهم نوازش شب نمیگذرد. امشب به او گفتم بچه، خیلی خوب است که بلدی دوست پیدا کنی. امیدوارم شب بچهگربه وقتی بزرگ شد، مثل شب من و محمدرضا و فریدون نباشد ...
صداهای هیات هم تمام شد.
حالا طبلها میتوانند بخوابند.
گربهها و کلاغها هم.
من نه ، من بیدارم و برای همه غصه میخورم ...
مثلا امروز توی کوه داشتم پادکستی دربارهی فریدون فرخزاد را گوش میدادم ، مردی که بسیار دوستش دارم .
یک جای پادکست ، گوینده دربارهی تنهاییش حرف میزد و از رهاشدن مطلق و طردشدن او میگفت و من با خیال راحت گریستم و بعد به فریدون فکر کردم ، به زندگی و مرگ او و صدای او و کوه برای غصهخوردن محل مناسبی است ، مخصوصا وسط هفتههای گرم تابستان زیرا از چشم همه دوری و رودخانهی خنک فکرهای سیاه تمامکردن همهچیز را میبلعد ...
دو/ در همان پادکست فهمیدم آهنگ ساحل غم فریدون ، موزیک محبوب محمدرضا پهلوی هنگام رانندگی بوده . بعد فکر کردم در تنهایی بزرگش بعد از ترک ایران ، وقتی سرطان و بازنده بودن کم کم او را میکشته ، هرگز دوباره این آهنگ را شنیده ؟
به تنهایی پادشاهی فکر کردم که از خانهاش رفت و دوستانش راهش ندادند .چه دیکتاتور غمگینی بودی محمدرضا . آخرش هم که آنطور مردی...
یعنی تنهامردن یک پادشاه درد بیشتری از تنهامردن یک خواننده یا تنهامردن یک کارتنخواب دارد؟ بعد تصورش کردم که در پاناما یا قاهره جلوی تلویزیون نشسته ، به تصاویر خانهای که از دست داده نگاه میکند، و هزاران نفر یکصدا میگویند: مرگ بر شاه. چه خوب که زیاد زنده نماندی پیرمرد ...
سه/ بچه که بودم ، بلد نبودم دوست پیدا کنم. هنوز هم بلد نیستم. هنوز پسربچهی سرگردان پارک بهجتآبادم که ساعتها تنها با توپ دولایهاش بازی میکند و بلد نیست به دخترکی که موهایش را بسته و از درختها بالا میرود و با همه دوست است ، بگوید "با من دوست میشی؟"
من همیشه ایستادهام و تماشا کردهام.
دختر موبسته ، که آنقدر قشنگی که آدم دلش میخواهد منزوی باشد و غزلی درستوحسابی برایت بنویسد، کاش خودت بفهمی و با من دوست شوی. آن ته پارک، یک شیب باحال بلدم که میتوانیم رویش بخوابیم و به آسمان نگاه کنیم. میبینی؟ اگر دوستی داشتهباشم کارهای باحال هم بلدم. زندگی که همهاش غصه و اندوه و درد نیست. آدم وقتی دوستی ندارد، جاهای باحال پارک را باید به چه کسی نشان بدهد؟
چهار/ وقتی شب به خانه میرسم، بچهگربهی حیاط میدود سمتم. باید بنشینم و نوازشش کنم. روزها هزاربار هم بروم و بیایم، کاری ندارد، اما از سهم نوازش شب نمیگذرد. امشب به او گفتم بچه، خیلی خوب است که بلدی دوست پیدا کنی. امیدوارم شب بچهگربه وقتی بزرگ شد، مثل شب من و محمدرضا و فریدون نباشد ...
صداهای هیات هم تمام شد.
حالا طبلها میتوانند بخوابند.
گربهها و کلاغها هم.
من نه ، من بیدارم و برای همه غصه میخورم ...
۱۵.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.