چقدر دوست دارم عاشقانه ی تازه ای بگویم ...
چقدر دوست دارم عاشقانه ی تازه ای بگویم ...
چقدر دلتنگم برای نوشتن از لبهای سرخ کسی یا کتف برهنه ای که آبشار زلفی تزئینش کرده باشد ...
چقدر دلم نوشتن از بوسه می خواهد...
از تنانگی ...
از حریق داغ بدن در فصل عطش ...
از خواستن ...
از خواسته شدن ...
از لمس ...
از کشف ...
از آغوش ...
این روزها اما خیابان ها بوی تنهایی
می دهند ...
خانه ها بوی فقر ...
واژه ها بوی خشم ...
دلتنگی دیگر درد چندان مهمی نیست و آوازهای تنهایی نهنگ ها شنیدنی نیستند ...
حالا وقت جنون نیست ، وقت خشم است . باید بر بلندای صخره های دلت بایستی و اذان مرگ بگویی ...
یا نه ، کز کنی کنج خودت ، ساکت ، تاریک و سرد و صبر کنی تا ابرهای گلویت ببارند
و صبر کنی تا تکیدگی درختها در خشکستان دی ماه به نهایت برسد
و صبر کنی تا پرنده های مهاجر به تالابها برگردند
و صبر کنی تا گلوله ها تمام شوند
و صبر کنی تا زنی موهای بلندش را در باد برقصاند و دنیا مست شود و جنگها تمام شوند و دوباره نوبت عشق شود ...
اگر دوباره ای در کار باشد.
اگر راست نگفته باشند که عشق مرده
که تمام زنان دنیا گیسو بریده اند و حالا دیگر فقط تنفر است که اصالت دارد ...
با این همه ، من از تمام دنیا با تو حرف دارم . با تو ، صنوبر غمگین ...
اگر خوابت نبرد صدایم کن که بیایم کنارت بنشینم و برایت کتاب بخوانم ، مثل آن شب تابستانی چند قرن قبل که تب داشتی و کوره تنت تا صبح معبد لبانم شد ...
من سالهاست کنار بسترت دفن شده ام ، صدایم کن اگر لازم شد ...
چقدر دلتنگم برای نوشتن از لبهای سرخ کسی یا کتف برهنه ای که آبشار زلفی تزئینش کرده باشد ...
چقدر دلم نوشتن از بوسه می خواهد...
از تنانگی ...
از حریق داغ بدن در فصل عطش ...
از خواستن ...
از خواسته شدن ...
از لمس ...
از کشف ...
از آغوش ...
این روزها اما خیابان ها بوی تنهایی
می دهند ...
خانه ها بوی فقر ...
واژه ها بوی خشم ...
دلتنگی دیگر درد چندان مهمی نیست و آوازهای تنهایی نهنگ ها شنیدنی نیستند ...
حالا وقت جنون نیست ، وقت خشم است . باید بر بلندای صخره های دلت بایستی و اذان مرگ بگویی ...
یا نه ، کز کنی کنج خودت ، ساکت ، تاریک و سرد و صبر کنی تا ابرهای گلویت ببارند
و صبر کنی تا تکیدگی درختها در خشکستان دی ماه به نهایت برسد
و صبر کنی تا پرنده های مهاجر به تالابها برگردند
و صبر کنی تا گلوله ها تمام شوند
و صبر کنی تا زنی موهای بلندش را در باد برقصاند و دنیا مست شود و جنگها تمام شوند و دوباره نوبت عشق شود ...
اگر دوباره ای در کار باشد.
اگر راست نگفته باشند که عشق مرده
که تمام زنان دنیا گیسو بریده اند و حالا دیگر فقط تنفر است که اصالت دارد ...
با این همه ، من از تمام دنیا با تو حرف دارم . با تو ، صنوبر غمگین ...
اگر خوابت نبرد صدایم کن که بیایم کنارت بنشینم و برایت کتاب بخوانم ، مثل آن شب تابستانی چند قرن قبل که تب داشتی و کوره تنت تا صبح معبد لبانم شد ...
من سالهاست کنار بسترت دفن شده ام ، صدایم کن اگر لازم شد ...
۱۸.۵k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.