Gray love
Gray love
Part 29
2 ساعت بعد
مهمونی تموم شده بود و همه مهمونا رفته بودند
نفس عمیقی کشیدم و کش و قوصی به بدنم دادم
چشمم خورد به حلقه تو دستم حتی نگاه کردن بهشم باعث میشد لبخند بیاد به لبم
یونگی :خب؟!
من:لبخندی زدم و گفتم... خیلی قشنگ
یونگی:خوشحالم خوشت اومده
من:هوم... و بغلش کردم
یونگیم متقابلا بغلم کرد بعد چند لحظه از هم جدا شدیم
جیمین:با حالت دست زدن اومد طرفمون و گفت :خوشحالم به هم رسیدین ولبخندی به یونهی زد
من:ممنونم
جیمین:خب دیگه تنهاتون میزارم و چشمکی زد ...
یونگی:خب.... مثل اینکه اون چیزی که منتظرش بودی بلاخره زمانش رسید ، ببینم الانم هم شیرین زبونی میکنی یا نه خانوم مین( پوزخند شیطانی)
من:راستش الان که فکر میکنم کلی کار برای انجام دادن دارم
یونگی:اره کلی کار برای انجام دادن داریم...
من:تک سرفه ای زدم و اروم اروم خواستم فرار کنم که... یونگی گرفتم و گفت
یونگی:کجا خانوم کوچولو کارمون تازه شروع شده
و بغلم کرد و به سمت اتاق حرکت کرد
در اتاق باز کرد و پرتم کرد رو تخت
و........ ( بقیش با خودتون 😂)
فردا
با حس بدن درد از خواب بیدار شدم
یه نگا به کنارم انداختم یونگی هنوز خواب بود
اخ ارومی گفتم
و خواستم بلند شم که یونگی دستم گرفت و منو تو بغل خودش کشید
نفسای داغش به گردنم میخورد و باعث میشد از خود بی خود بشم
لایک و کامنت فراموش نشه🥺💜💜
Part 29
2 ساعت بعد
مهمونی تموم شده بود و همه مهمونا رفته بودند
نفس عمیقی کشیدم و کش و قوصی به بدنم دادم
چشمم خورد به حلقه تو دستم حتی نگاه کردن بهشم باعث میشد لبخند بیاد به لبم
یونگی :خب؟!
من:لبخندی زدم و گفتم... خیلی قشنگ
یونگی:خوشحالم خوشت اومده
من:هوم... و بغلش کردم
یونگیم متقابلا بغلم کرد بعد چند لحظه از هم جدا شدیم
جیمین:با حالت دست زدن اومد طرفمون و گفت :خوشحالم به هم رسیدین ولبخندی به یونهی زد
من:ممنونم
جیمین:خب دیگه تنهاتون میزارم و چشمکی زد ...
یونگی:خب.... مثل اینکه اون چیزی که منتظرش بودی بلاخره زمانش رسید ، ببینم الانم هم شیرین زبونی میکنی یا نه خانوم مین( پوزخند شیطانی)
من:راستش الان که فکر میکنم کلی کار برای انجام دادن دارم
یونگی:اره کلی کار برای انجام دادن داریم...
من:تک سرفه ای زدم و اروم اروم خواستم فرار کنم که... یونگی گرفتم و گفت
یونگی:کجا خانوم کوچولو کارمون تازه شروع شده
و بغلم کرد و به سمت اتاق حرکت کرد
در اتاق باز کرد و پرتم کرد رو تخت
و........ ( بقیش با خودتون 😂)
فردا
با حس بدن درد از خواب بیدار شدم
یه نگا به کنارم انداختم یونگی هنوز خواب بود
اخ ارومی گفتم
و خواستم بلند شم که یونگی دستم گرفت و منو تو بغل خودش کشید
نفسای داغش به گردنم میخورد و باعث میشد از خود بی خود بشم
لایک و کامنت فراموش نشه🥺💜💜
۵۷.۹k
۰۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.