Gray love
Gray love
Part 30
من :اهه... یونگی میشه اینطوری نفس نکشی
یونگی:نه..
از دید یونهی
فهمیدم ول کن نیست پس هیچی نگفتم و سکوت کردم
دیگه حرفی بینمون زده نشد.
1 ساعت بعد
بعد صبحونه ظرفارو جمع کردیم و نشستیم رو کاناپه
جیمین :من باید برم بیرون یه کاری برای انجام دادن دارم شما هم اگه خواستید میتونید برید بیرون
من:هوم.. فعلا
جیمین رفت و فقط من و یونگی تو خونه بودیم
تصمیم گرفتم یه کتاب انتخاب کنم و بخونم پس رفتم کتابخونه
یه کتابخونه خیلی بزرگ توی یکی از اتاقای قلعه بود بلند شدم و رفتم اونجا
یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن
کتاب در مورد یه شاهزاده و دختر خدمتکار بود که عاشق هم بودن اما شاه به شاهزاده اجازه نمیداد که با اون دختر در رابطه باشه
چند بار به شاهزاده اینو گوشزد کرد اما شاهزاده اهمیت نمیداد چون دیوونه وار عاشق اون دختر بود شاه که دید داره براش دردسر درست میشه دستور داد اون دخترو بکشن و .....
حدودا 1 ساعت مشغول خوندن کتاب بودم که متوجه شدم یونگی وارد اتاق شد
یونگی :او.. اینجایی تموم قلعرو دنبالت گشتم
من:هوم.. اومدم کتاب بخونم
یونگی:لبخندی زد و گفت:حالا داستانش درباره چیه؟
من:داستانش طولانیه... درباره یه شاهزادس که عاشق یه دختر خدمتکار میشه اما شاه بهش اجازه نمیده با اون دختر در رابطه باشه وقتی میبینه پسرش اهمیتی نمیده دستور میده اون دخترو بکشن شاهزاده وقتی میفهمه پدرش این کارو کرده میخواد خودشو بکشه. و... فعلا تا همینجا خوندم
یونگی:عجب... چه پدر بدجنسی
من:هوم.. همینطور
یونگی:خب.. حالا نظرت چیه بریم بیرون یه گشتی بزنیم
من:موافقم..
لباسم عوض کردم و از قلعه خارج شدیم
جنگل واقعا قشنگ بود
نسیم خنک به موهام میخورد و باعث میشد موهام پریشون بشه
میتونستم نگاه های سنگین یونگی رو حس کنم
لبخندی زدم و گفتم به چی نگا میکنی
یونگی:به موهات
من:اگه میخوای میتونی ببافیشون
یونگی:جدی میگی؟
من:هوم..
کنار رودخونه نشستیم پشت به یونگی نشستم و گفتم ببینم چی کار میکنی
شروع کرد به بافتن موهام خیلی اروم موهامو تو دستاش میچرخوند حس خیلی خوبی داشت
حس ارامش
یونگی:تموم شد
من:یه نگا به موهام انداختم و گفتم، واو.. فکر نمیکردم انقد قشنگ ببافی
یونگی:لبخندی زد و پیشونیمو بوسید
منم خودمو تو بغلش جا کردم
دو تایی کنار دریا نشسته بودیم و برای مدت کوتاهی تو چشمای هم زل زدیم بینمون سکوت بود اما تو چشمامون کلی حرف بود
Part 30
من :اهه... یونگی میشه اینطوری نفس نکشی
یونگی:نه..
از دید یونهی
فهمیدم ول کن نیست پس هیچی نگفتم و سکوت کردم
دیگه حرفی بینمون زده نشد.
1 ساعت بعد
بعد صبحونه ظرفارو جمع کردیم و نشستیم رو کاناپه
جیمین :من باید برم بیرون یه کاری برای انجام دادن دارم شما هم اگه خواستید میتونید برید بیرون
من:هوم.. فعلا
جیمین رفت و فقط من و یونگی تو خونه بودیم
تصمیم گرفتم یه کتاب انتخاب کنم و بخونم پس رفتم کتابخونه
یه کتابخونه خیلی بزرگ توی یکی از اتاقای قلعه بود بلند شدم و رفتم اونجا
یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن
کتاب در مورد یه شاهزاده و دختر خدمتکار بود که عاشق هم بودن اما شاه به شاهزاده اجازه نمیداد که با اون دختر در رابطه باشه
چند بار به شاهزاده اینو گوشزد کرد اما شاهزاده اهمیت نمیداد چون دیوونه وار عاشق اون دختر بود شاه که دید داره براش دردسر درست میشه دستور داد اون دخترو بکشن و .....
حدودا 1 ساعت مشغول خوندن کتاب بودم که متوجه شدم یونگی وارد اتاق شد
یونگی :او.. اینجایی تموم قلعرو دنبالت گشتم
من:هوم.. اومدم کتاب بخونم
یونگی:لبخندی زد و گفت:حالا داستانش درباره چیه؟
من:داستانش طولانیه... درباره یه شاهزادس که عاشق یه دختر خدمتکار میشه اما شاه بهش اجازه نمیده با اون دختر در رابطه باشه وقتی میبینه پسرش اهمیتی نمیده دستور میده اون دخترو بکشن شاهزاده وقتی میفهمه پدرش این کارو کرده میخواد خودشو بکشه. و... فعلا تا همینجا خوندم
یونگی:عجب... چه پدر بدجنسی
من:هوم.. همینطور
یونگی:خب.. حالا نظرت چیه بریم بیرون یه گشتی بزنیم
من:موافقم..
لباسم عوض کردم و از قلعه خارج شدیم
جنگل واقعا قشنگ بود
نسیم خنک به موهام میخورد و باعث میشد موهام پریشون بشه
میتونستم نگاه های سنگین یونگی رو حس کنم
لبخندی زدم و گفتم به چی نگا میکنی
یونگی:به موهات
من:اگه میخوای میتونی ببافیشون
یونگی:جدی میگی؟
من:هوم..
کنار رودخونه نشستیم پشت به یونگی نشستم و گفتم ببینم چی کار میکنی
شروع کرد به بافتن موهام خیلی اروم موهامو تو دستاش میچرخوند حس خیلی خوبی داشت
حس ارامش
یونگی:تموم شد
من:یه نگا به موهام انداختم و گفتم، واو.. فکر نمیکردم انقد قشنگ ببافی
یونگی:لبخندی زد و پیشونیمو بوسید
منم خودمو تو بغلش جا کردم
دو تایی کنار دریا نشسته بودیم و برای مدت کوتاهی تو چشمای هم زل زدیم بینمون سکوت بود اما تو چشمامون کلی حرف بود
۴۹.۴k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.