Gray love
Gray love
Part 31 (اخر)
بعد چند دقیه یونگی سکوتو شکست
یونگی:یادته اونروز تو کتابخونه بخاطر نبود پله چقد قر زدی؟ داشتی میرفتی رو مخم
من:زدم زیر خنده... خب تقصیری نداشتم اخه بدون پله تمیز کردن کتابخونه خیلی سخت
یونگی:من باید جای تو طلبکار باشم مثل اینکه یادت رفته جنابعالی رو شونه های من بودی
من:یااا.... خوب خودت گفتی
یونگی:خنده ای کرد و گفت:اهههه.. چقد زود گذشت انگار همین دیروز بود
من:هوم خیلی زود گذشت،، یادته اون روز بارونی دوتایی تو بارون بستنی میخوردیم؟؟
واقعا با چه منطقی تو اون سرما بستنی خوردیم؟
یونگی:موافقم و زد زیر خنده
کنار رودخونه سرمون گرم تعریف کردن خاطراتمون و خندیدن بهشون بود که..
جیمین:یااا.. شما اینجایید؟ همه جارو دنبالتون گشتم
من:او.. جیمین تویی ببخشید که بهت خبر ندادیم
جیمین:نفس عمیقی کشید و گفت :از دست شما دو تا اخرش منو دیوونه میکنید
اینو که گفت همه زدیم زیر خنده
اون روز واقعا بهترین روز زندگیم بود در کنار یونگی بودن بهترین حس دنیاس وقتی کنارشم تمام خاطرات تلخم از یادم میره و خنده ، ارامش و حس شادی جاشو پر میکنه
چند سال بعد
من و یونگی باهم ازدواج کردیم و صاحب یه پسر کوچولو شدیم هر روز بهم عشق میورزیدیم و هر روز خوشحال تر از دیروز زندگی می کردیم
..................
........
سهون :عمو جیمین
جیمین:هوم.؟!
سهون:میشه باهام بازی کنی
جیمین:الان سرم شلوغ ولی قول میدم بعد از ظهر بریم جنگل.. هوم؟!
سهون؛ اخه اگه مامان بفهمه دعوامون میکنه
جیمین:اونش با من و چشمکی زد به سهون
سهون :باشه و لبخندی زد
جیمین:اخه من چیکارت کنم وروجک و سهون میگیره بغل و حسابی بوسش میکنه
یونهی :او او.. مچتونو گرفتم .........
جیمین :وقت فرار...
پایان
Part 31 (اخر)
بعد چند دقیه یونگی سکوتو شکست
یونگی:یادته اونروز تو کتابخونه بخاطر نبود پله چقد قر زدی؟ داشتی میرفتی رو مخم
من:زدم زیر خنده... خب تقصیری نداشتم اخه بدون پله تمیز کردن کتابخونه خیلی سخت
یونگی:من باید جای تو طلبکار باشم مثل اینکه یادت رفته جنابعالی رو شونه های من بودی
من:یااا.... خوب خودت گفتی
یونگی:خنده ای کرد و گفت:اهههه.. چقد زود گذشت انگار همین دیروز بود
من:هوم خیلی زود گذشت،، یادته اون روز بارونی دوتایی تو بارون بستنی میخوردیم؟؟
واقعا با چه منطقی تو اون سرما بستنی خوردیم؟
یونگی:موافقم و زد زیر خنده
کنار رودخونه سرمون گرم تعریف کردن خاطراتمون و خندیدن بهشون بود که..
جیمین:یااا.. شما اینجایید؟ همه جارو دنبالتون گشتم
من:او.. جیمین تویی ببخشید که بهت خبر ندادیم
جیمین:نفس عمیقی کشید و گفت :از دست شما دو تا اخرش منو دیوونه میکنید
اینو که گفت همه زدیم زیر خنده
اون روز واقعا بهترین روز زندگیم بود در کنار یونگی بودن بهترین حس دنیاس وقتی کنارشم تمام خاطرات تلخم از یادم میره و خنده ، ارامش و حس شادی جاشو پر میکنه
چند سال بعد
من و یونگی باهم ازدواج کردیم و صاحب یه پسر کوچولو شدیم هر روز بهم عشق میورزیدیم و هر روز خوشحال تر از دیروز زندگی می کردیم
..................
........
سهون :عمو جیمین
جیمین:هوم.؟!
سهون:میشه باهام بازی کنی
جیمین:الان سرم شلوغ ولی قول میدم بعد از ظهر بریم جنگل.. هوم؟!
سهون؛ اخه اگه مامان بفهمه دعوامون میکنه
جیمین:اونش با من و چشمکی زد به سهون
سهون :باشه و لبخندی زد
جیمین:اخه من چیکارت کنم وروجک و سهون میگیره بغل و حسابی بوسش میکنه
یونهی :او او.. مچتونو گرفتم .........
جیمین :وقت فرار...
پایان
۵۴.۸k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.