شب ها، صداها که تمام می شوند، می نشینم در تاریکی و به صدا
شب ها، صداها که تمام می شوند، می نشینم در تاریکی و به صدایت فکر میکنم. صدایت را فراموش کرده ام و دکتر گفته این ابتدای کنار آمدن با نبودن توست. مثل ابتدای پاییز. مثل ابتدای کنار آمدن با نفس نکشیدن. مثل ابتدای پذیرفتن امتداد دردناک تاریکی. به صدای تو فکر می کنم و در اتاقم باران می بارد و گوشه اتاق آدم برفی غمگینی به اولین نوازش خورشید آذرماه فکر می کند که همانقدر که جانش را خواهد گرفت، گرمش هم خواهد کرد. به صدای تو فکر می کنم و گنجشک کوچکی روی سیم برق خودکشی می کند. صدای تو را فراموش کرده ام و این را دکتر نمی فهمد که وقتی صدای تو را فراموش کرده ام یعنی اسم خودم را از یاد برده ام، که اگر اسمم را با صدای تو به یاد نیاورم چه اهمیتی دارد مرا به چه اسمی صدا کنند؟ بگو صدایم کنند دیوانه، تبر، برکه، خرچنگ. من بی تو تمام اسمهای دنیا را نمی خواهم. خودم را نمی خواهم اگر صدایم نکنی. اصلا به چه درد خودم میخورم وقتی دوستم نداشته باشی؟
بعد، صبح می شود. صداها از پنجره خانه هجوم می آورند به معاشقه من و نبودن تو. روز می شود، با صراحت دردناکی که تمام نبودن ها را به رخ آدم می کشد، بی لبخند. بی تو به خیابان ها می روم، و تمام روز تمام صداها را نشنیده می گیرم، و به هر دوستت دارم تازه ای بی اعتنا می مانم، که طاقت جنون دوباره را ندارم.
تو نیستی، و من اسم کوچکم را از یاد برده ام. دکتر می گوید این ابتدای شفاست، و نمی داند من بدون این درد چقدر تنها خواهم ماند....
بعد، صبح می شود. صداها از پنجره خانه هجوم می آورند به معاشقه من و نبودن تو. روز می شود، با صراحت دردناکی که تمام نبودن ها را به رخ آدم می کشد، بی لبخند. بی تو به خیابان ها می روم، و تمام روز تمام صداها را نشنیده می گیرم، و به هر دوستت دارم تازه ای بی اعتنا می مانم، که طاقت جنون دوباره را ندارم.
تو نیستی، و من اسم کوچکم را از یاد برده ام. دکتر می گوید این ابتدای شفاست، و نمی داند من بدون این درد چقدر تنها خواهم ماند....
۳۰.۲k
۱۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.