من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. برای خودم راه می
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. برای خودم راه می رفتم ساکت و صبور، با صداهای بلند توی سَرَم، شهر را می گشتم و از باد می پرسیدم خسته نمی شود از این همه بی قراری؟ تو یادم دادی می شود ایستاد و تماشا کرد، وگرنه من از دنیا چشم تماشا نخواسته بودم. تو از راه رسیدی که من در میان مراقبه و نور و باهار و تنانگی و آغوش و التیام و نوازش گم شدم. به چشمم پرنده ها لال شدند و درختها بچه گربه زاییدند، دیوانه شدم. یک مرتبه دیدم باد شده ام و از بی قراری خسته نمی شوم، دیدم باد شده ام و پیچیده ام لای موهات که بوی توت فرنگی می داد. حالا خوب است نعره بکشم توت فرنگی، لبهایت کو؟ لبهای خشک نازک همیشه نیمه باز بوسه خواهت کو؟ خوب است خواب شهر را پریشان کنم؟ این شهر مثل تو از دیوانه ها می ترسد. حبسم می کنند در اتاق سرد آبی.
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، سیب سبز ترش من که با همه سیبهای سرخ دنیا فرق داشتی. راضی بودم به این که اتم سرگردانی باشم در خلقت. فکر نکرده بودم به باهار. به باران. به رقصیدن در چهارراه وصال. به مستی در بزرگراه صیادشیرازی. به بوسه در ایستگاه متروی دروازه دولت، پیش چشم همه مردم شهر. من اصلا بلد نبودم عطش را کلمه کنم و کلمه را آتش کنم و آتش را بیندازم به جان همه. من پسر گمشده ای بودم در بازاری شلوغ که پذیرفته بود بی مادری سهمش از دنیاست. تو آمدی که مادری کردی. که بلد بودی در شلوغي بازار پشت پیچ بین الحرمین پیدایم کنی و نوازشم کنی و برایم مدادرنگی بیست و چهارتایی بخری. وگرنه من کجا و دیدن رنگ های دنیا کجا.
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. تو را هم نخواستم که سهمم باشی. خواستم بایستی یک جایی که ببینمت، همین هم نشد. خواستم بایستی یک جایی که باد بوی توت فرنگی محبوبم را برایم بیاورد، همین هم نشد. خواستم بایستی یک جایی که اگر دوباره گم شدم، پیدایم کنی قبل از پناهنده شدن به رنگین کمان های زشتی از قرصهای آرامبخش که هیچکس را آرام نمی کنند، همین هم نشد. نشد وگم شدم و دوباره یادم رفت از باد بپرسم خسته نمی شود از این همه بی قراری؟
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. تو را هم نخواستم برای خودم، حضرت توت فرنگی. من آدم تماشاکردنم، فقط میخواستم اجازه داشته باشم یک دل سیر نگاهت کنم. نشد. فدای سرت که نشد. دنیا و آدم هاش سهم تو. من بر می گردم به کوچه بن بست بالای میدان منیریه، وسط کوچه بی حرکت می ایستم، صبر می کنم تا برف ببارد، آدم برفی می شوم، و یک روز صبح از من فقط شال گردن قشنگی می ماند که تو برایم بافته بودی.
همین....
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، سیب سبز ترش من که با همه سیبهای سرخ دنیا فرق داشتی. راضی بودم به این که اتم سرگردانی باشم در خلقت. فکر نکرده بودم به باهار. به باران. به رقصیدن در چهارراه وصال. به مستی در بزرگراه صیادشیرازی. به بوسه در ایستگاه متروی دروازه دولت، پیش چشم همه مردم شهر. من اصلا بلد نبودم عطش را کلمه کنم و کلمه را آتش کنم و آتش را بیندازم به جان همه. من پسر گمشده ای بودم در بازاری شلوغ که پذیرفته بود بی مادری سهمش از دنیاست. تو آمدی که مادری کردی. که بلد بودی در شلوغي بازار پشت پیچ بین الحرمین پیدایم کنی و نوازشم کنی و برایم مدادرنگی بیست و چهارتایی بخری. وگرنه من کجا و دیدن رنگ های دنیا کجا.
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. تو را هم نخواستم که سهمم باشی. خواستم بایستی یک جایی که ببینمت، همین هم نشد. خواستم بایستی یک جایی که باد بوی توت فرنگی محبوبم را برایم بیاورد، همین هم نشد. خواستم بایستی یک جایی که اگر دوباره گم شدم، پیدایم کنی قبل از پناهنده شدن به رنگین کمان های زشتی از قرصهای آرامبخش که هیچکس را آرام نمی کنند، همین هم نشد. نشد وگم شدم و دوباره یادم رفت از باد بپرسم خسته نمی شود از این همه بی قراری؟
من سهمی از دنیا نخواسته بودم، قبل از تو. تو را هم نخواستم برای خودم، حضرت توت فرنگی. من آدم تماشاکردنم، فقط میخواستم اجازه داشته باشم یک دل سیر نگاهت کنم. نشد. فدای سرت که نشد. دنیا و آدم هاش سهم تو. من بر می گردم به کوچه بن بست بالای میدان منیریه، وسط کوچه بی حرکت می ایستم، صبر می کنم تا برف ببارد، آدم برفی می شوم، و یک روز صبح از من فقط شال گردن قشنگی می ماند که تو برایم بافته بودی.
همین....
۶۲.۶k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.