جراحتهای کوچک به چشمم خطرناک ترند. زخمهای کوچک کم عمق، آن
جراحتهای کوچک به چشمم خطرناک ترند. زخمهای کوچک کم عمق، آنها که ناپدید می شوند زیر لایه های روزمرگی و لذت، و یادت می رود که هستند. ناامنی های ریز پنهان شده در تاریک ترین گوشه های ذهنت. آزارهای بی اهمیت دوردست، که خودشان تمام شده اند و رد سوزانشان مانده روی زوایای روحت. ترشحات بی بوی عفونی، از غده های کوچک کم حجم که سرطان بدخیم اما ساکتی هستند لابلای آرامش طولانی دنیات.
جراحت های کوچک. بی مهری های بخشوده شده. خواسته نشدن های مقطعی. بی نوازش ماندن ها. تنگدستی و تغییر خُلق کسی که نزدیکت بوده. دچار بودن ها و بی پناه ماندنها. فراموش شدن ها. ذبح شدن غرورت به پای اشتباهی که نکرده ای. از یاد رفتن ها. جمع های دوستانه ای که یادشان می رود تو را به آن دعوت کنند، بس که اهمیت نداری. محبتی که می کنی و قدر نمی بینی. زخم هایی که هستند، اما تو همه را فراموش کرده ای و فکر میکنی رفته، تمام شده، نیست، نابود و بی مقدار است .... تا ثانیه زوزه کش لاکرداری که ناگاه ترانه ای دیریاب، عکسی کهنه، ملاقاتی بی خبر، معاشرتی کوتاه، تماشایی پنهانی، لمسی با بهانه، تماسی کاری، حرفی، اشاره ای، دوست مشترکی، بهانه ای از راه برسد و لایه های دلمه بسته و تیره روی زخم را پس بزند و خون فواره بزند از نو. ساکت بمانی و تماشا کنی این زخم کوچک کهنه چه تازه است هنوز، چه خونخوار است، چه بی رحم است، چه زنده است و دردناک و کشنده. انگار که از آن جراحت کوچک هیچ نگذشته. بعد، سردرگم می شوی میان آیین عزاداری و صبوری، یا مذهب سرکشی و انتقام. آخر هم میان دوگانگی های تلخ ذهنت، ساکت می مانی و نیشتر سکوت به رگ روحت می زنی و تماشا می کنی و می گذری و لبخند می زنی و وانمود کنی زخمت، زخم کوچک مهمت بی درد است. تا بهانه بعدی، عذاب بعدی، و کاهیدن بعدی.
نه، آدمهای معمولی یک مرتبه نمی میرند، یک دفعه ترکت نمی کنند، ناگهان غیب نمی شوند، بی هوا نامهربان نمی شوند. آدمها مدت زیادی را صرف مردن می کنند، صرف خسته شدن و بریدن و مهیای دوری شدن. بعد، یک روز چمدانشان را می بندند و می روند. یا از دنیا، یا از دنیای تو ....
جراحت های کوچک. بی مهری های بخشوده شده. خواسته نشدن های مقطعی. بی نوازش ماندن ها. تنگدستی و تغییر خُلق کسی که نزدیکت بوده. دچار بودن ها و بی پناه ماندنها. فراموش شدن ها. ذبح شدن غرورت به پای اشتباهی که نکرده ای. از یاد رفتن ها. جمع های دوستانه ای که یادشان می رود تو را به آن دعوت کنند، بس که اهمیت نداری. محبتی که می کنی و قدر نمی بینی. زخم هایی که هستند، اما تو همه را فراموش کرده ای و فکر میکنی رفته، تمام شده، نیست، نابود و بی مقدار است .... تا ثانیه زوزه کش لاکرداری که ناگاه ترانه ای دیریاب، عکسی کهنه، ملاقاتی بی خبر، معاشرتی کوتاه، تماشایی پنهانی، لمسی با بهانه، تماسی کاری، حرفی، اشاره ای، دوست مشترکی، بهانه ای از راه برسد و لایه های دلمه بسته و تیره روی زخم را پس بزند و خون فواره بزند از نو. ساکت بمانی و تماشا کنی این زخم کوچک کهنه چه تازه است هنوز، چه خونخوار است، چه بی رحم است، چه زنده است و دردناک و کشنده. انگار که از آن جراحت کوچک هیچ نگذشته. بعد، سردرگم می شوی میان آیین عزاداری و صبوری، یا مذهب سرکشی و انتقام. آخر هم میان دوگانگی های تلخ ذهنت، ساکت می مانی و نیشتر سکوت به رگ روحت می زنی و تماشا می کنی و می گذری و لبخند می زنی و وانمود کنی زخمت، زخم کوچک مهمت بی درد است. تا بهانه بعدی، عذاب بعدی، و کاهیدن بعدی.
نه، آدمهای معمولی یک مرتبه نمی میرند، یک دفعه ترکت نمی کنند، ناگهان غیب نمی شوند، بی هوا نامهربان نمی شوند. آدمها مدت زیادی را صرف مردن می کنند، صرف خسته شدن و بریدن و مهیای دوری شدن. بعد، یک روز چمدانشان را می بندند و می روند. یا از دنیا، یا از دنیای تو ....
۴۹.۸k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.