روز اولی که حوا دلش گرفته بود، آدم نمیدانست که چه کند،
روز اولی که حوا دلش گرفته بود، آدم نمیدانست که چه کند،
هرچه کرد حوا دلش سبک نشد،
آمد پشت سرش ایستاد چشمهایش را بست سرش را جلو آورد
موهای حوا را بو کشید حوا پا عقب گذاشت خورد به سینه آدم،
آدم دستهایش را جمع کرد دور حوا، حوا سرش را خم کرد روی بازوی آدم،
دلش آرام شد...
هرچه کرد حوا دلش سبک نشد،
آمد پشت سرش ایستاد چشمهایش را بست سرش را جلو آورد
موهای حوا را بو کشید حوا پا عقب گذاشت خورد به سینه آدم،
آدم دستهایش را جمع کرد دور حوا، حوا سرش را خم کرد روی بازوی آدم،
دلش آرام شد...
۲.۹k
۱۲ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.