رمان مرزعشق
رمان مرزعشق🫀
پارت۱۴
اون.. اون....امیر بود. دادشم. دویدم سمتش و بغلش گرفتم.
دیانا: داداش(باگریه)
امیر: جانم. من اینجام نترس از هیچی اون مرتیکه عوضی ارسلان کجاست چطور اجازه داد بیای؟ کاریت که نداشت؟ تجاوزی چیزی که نکرد؟
تو دلم بهش خندیدم نمیدونه حامله امم کرده
دیانا: کل ماجرارو براش تعریف کردم.
امیر: مرتیکه آشغال پیداش کنم جرش میدم(باحرص)
دیانا: ولش کن توچی چیکار میکنی؟
امیر: هیچی رل زدم.
دیانا: رل زدی اونوقت میگی هیچی؟
امیر: اهم.. اهم😅
دیانا: خب این خانم خشبخت کیه؟
امیر: اسمش نیکاست. خیلی خشگله. مهبونه بانمکه و...(باذوق)
دیانا: نه مثل اینکه دلت رو بدجوری برده.
امیر: دیگه دیگه
دیانا: امشب بادوستات دعوتشون میکنی اینجا.
امیر: آره چراکه نه. راستی اشکال نداره یه دوست جدید دارن اونم بیارن؟
دیانا: نه بابا. فقط من میخوام برم لباس بخرم اشکال نداره؟
امیر: نه فقط با بادیگار.
دیانا: باشه داداشی.
وبغلش کردم و از اتاقش اومدم بیرون.
۳ساعت بعد
باکلی خرید اومدم خونه مثل اینکه امیر بهشون گفته بود که من خواهرشم چون کلی بهم احترام میزاشت خدمت کار اتاقم رو بهم نشون داد. ورفتم توشو خوابیدم.
۱ساعت بعد
ازخواب بیدارشدم رفتم حمام و لباس همی خشگلم رو پوشیدم بعد مدت ها بالوازم آرایش جدیدم یه میکاپ غلیظ کردم. مینی اسکافم رو سرم کردم. دمپایی های جذابم رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه من به جای پسرا بودم لبام رو تز جا میکنم. یه لحظه به خودم خندیدم من به لبای خودم رحم نمیکنم چه برسه به پسرا. تو افکارم بودم که امیر صدام کرد.
امیر: دیانا مهمونه اومدن.
دیانا: اومدم و باسرعت رفتم دم در. امیر درو باز کرده بود همه یکی یکی اومدن و بامن دست دادن رل امیر هم اومد دختر خوبی بود اثیر حق داشت عاشق بشه.
آخرین نفر که وارد شد من داشتم با نیکا حرف میزدم که عربه ی امیر رفت بالا.
امیر: این اینجا چیکار میکنه؟(باعربده)
سرم رو برگردوندم باکسی که دیدم خشکم زد.
اون.......
کی بوده یعنی؟ 😂
پارت۱۴
اون.. اون....امیر بود. دادشم. دویدم سمتش و بغلش گرفتم.
دیانا: داداش(باگریه)
امیر: جانم. من اینجام نترس از هیچی اون مرتیکه عوضی ارسلان کجاست چطور اجازه داد بیای؟ کاریت که نداشت؟ تجاوزی چیزی که نکرد؟
تو دلم بهش خندیدم نمیدونه حامله امم کرده
دیانا: کل ماجرارو براش تعریف کردم.
امیر: مرتیکه آشغال پیداش کنم جرش میدم(باحرص)
دیانا: ولش کن توچی چیکار میکنی؟
امیر: هیچی رل زدم.
دیانا: رل زدی اونوقت میگی هیچی؟
امیر: اهم.. اهم😅
دیانا: خب این خانم خشبخت کیه؟
امیر: اسمش نیکاست. خیلی خشگله. مهبونه بانمکه و...(باذوق)
دیانا: نه مثل اینکه دلت رو بدجوری برده.
امیر: دیگه دیگه
دیانا: امشب بادوستات دعوتشون میکنی اینجا.
امیر: آره چراکه نه. راستی اشکال نداره یه دوست جدید دارن اونم بیارن؟
دیانا: نه بابا. فقط من میخوام برم لباس بخرم اشکال نداره؟
امیر: نه فقط با بادیگار.
دیانا: باشه داداشی.
وبغلش کردم و از اتاقش اومدم بیرون.
۳ساعت بعد
باکلی خرید اومدم خونه مثل اینکه امیر بهشون گفته بود که من خواهرشم چون کلی بهم احترام میزاشت خدمت کار اتاقم رو بهم نشون داد. ورفتم توشو خوابیدم.
۱ساعت بعد
ازخواب بیدارشدم رفتم حمام و لباس همی خشگلم رو پوشیدم بعد مدت ها بالوازم آرایش جدیدم یه میکاپ غلیظ کردم. مینی اسکافم رو سرم کردم. دمپایی های جذابم رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه من به جای پسرا بودم لبام رو تز جا میکنم. یه لحظه به خودم خندیدم من به لبای خودم رحم نمیکنم چه برسه به پسرا. تو افکارم بودم که امیر صدام کرد.
امیر: دیانا مهمونه اومدن.
دیانا: اومدم و باسرعت رفتم دم در. امیر درو باز کرده بود همه یکی یکی اومدن و بامن دست دادن رل امیر هم اومد دختر خوبی بود اثیر حق داشت عاشق بشه.
آخرین نفر که وارد شد من داشتم با نیکا حرف میزدم که عربه ی امیر رفت بالا.
امیر: این اینجا چیکار میکنه؟(باعربده)
سرم رو برگردوندم باکسی که دیدم خشکم زد.
اون.......
کی بوده یعنی؟ 😂
- ۶.۲k
- ۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط