رمان مرز عشق

رمان مرز عشق🫀
پارت۱۳
۳سال بعد:
دیانا: عشقم آماده ای؟
رضا: آره(سرد)
دیانا: چیشده؛ قهری؟
رضا: دیانا بریم توی ماشین من بهت تو ضیح میدم.
دیانا: باش.
رفتیم توی ماشین که رضا بدون مقدمه گفت:
رضا: نگاه کن من دیگه تورو دوست ندارم تو برام یه هوس بودی الانم که بچه ات بزرگ شده. به خوتطر تمام زحمت هایی که برام کشیدی توی یه عمارت توی سعات آباد برای خدمت کاری مخصوص ارباب استقدامت کردم؛ اونجا اجازه نمیدن دانیال رو ببری به خواطر همین دانیال رو پیش خودم نگه میدارم من خیلی دوسش دارم
مثل بچه ی خودم الانم میرمت اونجا.
با هرکلمه اش اشکام مثل ابر بهاری میومدن. چرا من آخه؟ من که یه دختر پولدار که رئیس مهم ترین باند مافیا بود. بودم. اماالان....... باید برم کلفتی خدا ازت نگزره که منو به این روز انداختی. گریم بی صدابود.

۵مین بعد
رضا: رسیدیم. پیاده شو.
داشتم پیاده میشودم که برم توی عمارت که رضا صدام زد
دیانا: بله؟
رضا: قول میدم بهت بد نگذره درزم اونجا عبارت نیست توی اون کوچه روبرویی هست. خداحافظ.
ورفت. رفتوی اونیکی کوچه یه کوچوی بم بست بود روبروم رو نگاه کردم وبا عضمت ترین عمارت که چه عرض کنم قصر تاریخ روبرو شدو.
۲مین بعد
دست از نگاهکردن برداشتم. رفتم و به در عمارت نزدیک شدم با ۳تا نگهبان مواج شدم قضیه رو بهشون گفتم و انگارکه میدونستت میام بخواطر همین درو باز کردم

نیم ساعت بعد
بعد از سرکله زدن های فراوان ما پیرزن بد اخلاق که سرکارگر بود. بالاخره استقدامم کرد. و بهم گفتن که من نه ضرف میشورم؛ نه جارو؛ نه گرد گری. و اصلاً کارهای خونه بامن نیست من فقط کارهای ارباب رو انجام میدم.
سرکارگر: پاشو. رئیس میخواد ببینتت.
دست از افکارم کشیدم و جواب دادم:
دیانا: چشم.
باسرکارگر رفتیم جلوی در اتاق شالم رو صاف کردم. که سرکارگر درزد صدای مردونه و به نظر آشنایی گفت:
رئیس: بیاین تو
باکسی که دیدم جا خوردم.
اون... اون...
دیدگاه ها (۲۰)

رمان مرزعشق🫀پارت۱۴اون.. اون....امیر بود. دادشم. دویدم سمتش و...

رمان مرز عشق🫀پارت ۱۴آب قندا رو حاضر کنید از شدت رمانتیک بودن...

ادیت جدید. اصکی ممنوعببینم گزارش میدم

رمان مرز عشق🫀پارت۱۳اون... اون... مهگل بود!(دید ارسلان نبود🕶😎...

خدمتکاره عمارت ارباب پارت ۳

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 ¹⁰ ( یک هفته بعد ) « ویو سوجین » سو...

شوهر دو روزه پارت۶۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط