تقدیری غیر قابل پیش بینی
تقدیری غیر قابل پیش بینی
پارت۳
ویو ات:
هم چیز یادم اومده بود و لبخند زدم که بعد دیدم پدرم اومد
پدر ات: ات بیدار شدی خداوشکر( رفت پیش ات نشست)
ات: بابا میشه بگی چه اتفاقی افتاد ؟
پدر ات: باشه دخترم طی حرفی که یاس گفت داشتی از میله ها میفتادی اما اون پسره عرشیا که پیشت بود گرفتت و نجاتت داد مگر نه میفتادی بعدش هم از بغل اون گرفتمت و اوردم اینجا
ات:( ذهن ات پس اسمش عرشیا بود ) اوکی بابا حالا که بیدار شدیم پس بریم
پدر ات: باشه بریم اما قبلش ات چند بار بهت باید بگم نباید کارهایی که بهت گفتم رو انجام بدی ات همینجوریشم من راضی نیستم تو تکواندو میری و خودتم خوب میدونی که با استادت صحبت کردم و نمیدویی پس لطفا کارهای شوک دهنده رو انجام نده
ات: باشه بابا دیگه انقدرم نگران نباش
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
یه روز بعد ساعت ۱ ظهر:
تو خونه بودم که دیدم یاس به گوشیم زنگ زد
جواب دادم
ات: سلام چطوری شنگول
یاس: سلام، ات خودتی؟ خوبی؟ زنده ای؟
ات: بابا نفس بگیر اره دیگه خوبم
یاس: ای خدا اخه من از دست تو چکار کنم از استرس داشتم میمردم ولی خداوشکر
ات: حالا تو هم دیگه خیلی بزرگ نکن
یاس: باشه بابا راستی ات میگم امشب میای پارک میخوام ببینمت
ات: باشه بهت میگم فعلا
یاس: باش خداحافظ حاجی
از زبات نویسنده:
ات گوشی رو قطع کرد و به سمت اینه رفت خوشو دید
و تو دلش میگفت بنظرت ات این قلب تا چقدر دیگه میتپه
چرا باید از این همه ادم من قلبم مشکل داشته باشه چرا باید اتقدر ضعیف باشم همه اینا چراهای دخترک بود اون از اینده اش میترسه
ات تنها ارامشش که میتونه براش مسکن باشه کتابه اون کتاب های زیادی میخونه و یکی از کتاب هایش یعنی کتاب غم رو میخوند
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
ساعت ۸ بعد از ظهر :
از زبان نویسنده:
دخترک بخشی از کتاب غم رو خوند و به درس های پایه هفتمش میرسید جوری تو درس بود که اصلا زمان از دستش در رفته بود و موقعی که کارهای امروزش رو کرد و میخواست ساعت رو ببینه که دید ساعته هشته
از زبان ات:
ساعت ۸ بود یا خود خدا یاس میکشتم سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین که مامانم رو دید ات کجا به سلامتی
ات: مامان به یاس گفته بودم امروز میرم پارک من الان بایدسریع برم تا ۱ ساعت دیگه برمیگردم
مامان ات: باشه به سلامت
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
رفتم تو پارک دیدم یاس اونجا ایستاده ساعت رو دیدم ۸:۲۰ بود که رفتم پیشش میدونستم قراره پارم کنه ولی رفتم
یاس: به به خانم پروفسور ما تشریف اوردن ماشا... چه زود هم اومدن
ات: خب بابا داشتم درس میخوندم ساعت رو ندیدم
یاس: خرخون جان عزیزم تو که کل کتاب رو تموم کردی دیگه داری چی میخونی؟
ات: تست میزدم
یاس: گگگگگ
ات: گگگگگگگگگ
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
تو پارک داشتیم حرف میزدیم
اما دلم یه جا دیگه بود نمیدونم چرا اما من که میدونم خودمو دارم میزنم به اون راه
عرشیا هم اینجا بود تو پارک نمیدونم چرا اما خیلی خوشگله موهاش که به نور میخورد خرمایی تر بود و همینطور موقعی که بازی میکرد خیلی میخندید و منی که قند تو دلم اب شد
دیدم عرشیا رفت سواره تاب شد و اون نمیدونست من دارم نگاش میکنم اما موقعی که شروع کرد به تند شده موهای نسبتا بلندش شروع به حرکت کرد خیلی زیبا بود خیلی زیبا
که این بیت شعر از سعدی توصیفی از زیبایی تو است
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را
پارت۳
ویو ات:
هم چیز یادم اومده بود و لبخند زدم که بعد دیدم پدرم اومد
پدر ات: ات بیدار شدی خداوشکر( رفت پیش ات نشست)
ات: بابا میشه بگی چه اتفاقی افتاد ؟
پدر ات: باشه دخترم طی حرفی که یاس گفت داشتی از میله ها میفتادی اما اون پسره عرشیا که پیشت بود گرفتت و نجاتت داد مگر نه میفتادی بعدش هم از بغل اون گرفتمت و اوردم اینجا
ات:( ذهن ات پس اسمش عرشیا بود ) اوکی بابا حالا که بیدار شدیم پس بریم
پدر ات: باشه بریم اما قبلش ات چند بار بهت باید بگم نباید کارهایی که بهت گفتم رو انجام بدی ات همینجوریشم من راضی نیستم تو تکواندو میری و خودتم خوب میدونی که با استادت صحبت کردم و نمیدویی پس لطفا کارهای شوک دهنده رو انجام نده
ات: باشه بابا دیگه انقدرم نگران نباش
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
یه روز بعد ساعت ۱ ظهر:
تو خونه بودم که دیدم یاس به گوشیم زنگ زد
جواب دادم
ات: سلام چطوری شنگول
یاس: سلام، ات خودتی؟ خوبی؟ زنده ای؟
ات: بابا نفس بگیر اره دیگه خوبم
یاس: ای خدا اخه من از دست تو چکار کنم از استرس داشتم میمردم ولی خداوشکر
ات: حالا تو هم دیگه خیلی بزرگ نکن
یاس: باشه بابا راستی ات میگم امشب میای پارک میخوام ببینمت
ات: باشه بهت میگم فعلا
یاس: باش خداحافظ حاجی
از زبات نویسنده:
ات گوشی رو قطع کرد و به سمت اینه رفت خوشو دید
و تو دلش میگفت بنظرت ات این قلب تا چقدر دیگه میتپه
چرا باید از این همه ادم من قلبم مشکل داشته باشه چرا باید اتقدر ضعیف باشم همه اینا چراهای دخترک بود اون از اینده اش میترسه
ات تنها ارامشش که میتونه براش مسکن باشه کتابه اون کتاب های زیادی میخونه و یکی از کتاب هایش یعنی کتاب غم رو میخوند
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
ساعت ۸ بعد از ظهر :
از زبان نویسنده:
دخترک بخشی از کتاب غم رو خوند و به درس های پایه هفتمش میرسید جوری تو درس بود که اصلا زمان از دستش در رفته بود و موقعی که کارهای امروزش رو کرد و میخواست ساعت رو ببینه که دید ساعته هشته
از زبان ات:
ساعت ۸ بود یا خود خدا یاس میکشتم سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین که مامانم رو دید ات کجا به سلامتی
ات: مامان به یاس گفته بودم امروز میرم پارک من الان بایدسریع برم تا ۱ ساعت دیگه برمیگردم
مامان ات: باشه به سلامت
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
رفتم تو پارک دیدم یاس اونجا ایستاده ساعت رو دیدم ۸:۲۰ بود که رفتم پیشش میدونستم قراره پارم کنه ولی رفتم
یاس: به به خانم پروفسور ما تشریف اوردن ماشا... چه زود هم اومدن
ات: خب بابا داشتم درس میخوندم ساعت رو ندیدم
یاس: خرخون جان عزیزم تو که کل کتاب رو تموم کردی دیگه داری چی میخونی؟
ات: تست میزدم
یاس: گگگگگ
ات: گگگگگگگگگ
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
تو پارک داشتیم حرف میزدیم
اما دلم یه جا دیگه بود نمیدونم چرا اما من که میدونم خودمو دارم میزنم به اون راه
عرشیا هم اینجا بود تو پارک نمیدونم چرا اما خیلی خوشگله موهاش که به نور میخورد خرمایی تر بود و همینطور موقعی که بازی میکرد خیلی میخندید و منی که قند تو دلم اب شد
دیدم عرشیا رفت سواره تاب شد و اون نمیدونست من دارم نگاش میکنم اما موقعی که شروع کرد به تند شده موهای نسبتا بلندش شروع به حرکت کرد خیلی زیبا بود خیلی زیبا
که این بیت شعر از سعدی توصیفی از زیبایی تو است
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را
۱۳.۱k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.