قول دادم که در اندیشه ی خود حبس شوم
قول دادم که در اندیشهی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
به تنِ هیچ عقابی پَر و بالی ندهم
تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو
به قدمهای اسیرِ لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمیام و دستکج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غمانگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکِش،شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بیمن از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن
یا که خاکی به سرِ آینهی بکر کنید
یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید
شانه بر شانهی هم پشت به هم ساییدند
خرده شنها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعههای بدنم بافتی از کوه شدند
قد کشیدم سرِ دوشم به لبِ ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سرِ سبابهی خود میبندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولیِ دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهنِ تَفدیدهی بسیاری هست
وای ازآن دَم که بخواهم دهنی باز کنم
آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقفِ زمین چاک شود
آنچنان شانه به لرزانم و هی هی بکنم
که برای همهی دشت خطرناک شود
این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خوردهام از حدِ خودم بیشتر است
میرود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است،عاقبتاندیشتر است
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
به تنِ هیچ عقابی پَر و بالی ندهم
تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو
به قدمهای اسیرِ لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمیام و دستکج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غمانگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکِش،شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بیمن از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن
یا که خاکی به سرِ آینهی بکر کنید
یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید
شانه بر شانهی هم پشت به هم ساییدند
خرده شنها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعههای بدنم بافتی از کوه شدند
قد کشیدم سرِ دوشم به لبِ ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سرِ سبابهی خود میبندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولیِ دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهنِ تَفدیدهی بسیاری هست
وای ازآن دَم که بخواهم دهنی باز کنم
آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقفِ زمین چاک شود
آنچنان شانه به لرزانم و هی هی بکنم
که برای همهی دشت خطرناک شود
این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خوردهام از حدِ خودم بیشتر است
میرود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است،عاقبتاندیشتر است
۱۲.۷k
۰۳ آذر ۱۴۰۰