cursed bloods 36

از درد دستم قیافم کمی مچاله شد:
-ا..اره




خیلی هم خوب متوجه ام،متوجه ام که همه ی حمایت هات و حرفای قشنگ زدنات برای این بود که یک روزی مزه ی خورد کردنم رو با لذت بچشی.



دستمو با شدت ول کرد و با پوزخند کوچیکش که کلی توش تعنه و تحقیر بودن گفت:
-خوبه..چون اونجا دیگه هیچ مردی نیست که با عشق بغلت کنه و از دستم نجاتت بده،خودت با رفتاری که نشون میدی باعث میشی مجازاتت رو تعیین کنم.






اروم بازومو گرفتم و نگاش کردم:
-اون محافظ منه و از بچگی بزرگم کرده..فکر نمیکنم درست باشه اسم مرد عاشق رو به اون بدین





جوری نگام کرد که از ترس خفه شدم:
-و اونوقت تو با اون مغز فندقیت میدونی چی درسته چی غلط؟!






چیزی نگفتم که نگاهش رو برداشت،خوبه که روبه روش نشستم..
نباید اشکای مسخرم رو ‌که نمیتونم جلوی ریختنشون رو بگیرمو ببینه..

چون اون موقعست که باور میکنه من باختم.



دستمو اروم برداشتم به بازوم نگاهی انداختم..قرمز قرمز شده بود.

پس بگو چرا اینقدر تیر میکشه،این وحشی جاش برسه استخون هام رو توی دستش خورد میکنه...
باید حواسم باشه کاری نکنم که عصبیش کنم چون واقعا حوصله ی دردسر ندارم.




چند دقیقه که گذشت تردیدم رو کنار گذاشتم و با صدایی اروم گفتم:
-پریشب..چرا گردنبندم رو بهم پس دادین با اینکه خیلی برای به دست اوردنش باهام جنگیدین






چیزی نگفت..از سوالی که پرسیدم پشیمون شدم و دوباره ناامید نگاهمو به پنجره دادم.
جوابی که داد به طرز دردناکی منطقی بود و انگار داشت بهم میگفت لیارا اینقدر احساسی نباش:
-حالا که هم خودت رو دارم هم میراث کشورم رو.






کمی لبم رو فشردم و بعد نگاش کردم:
-چقدر دیگه طول میکشه برسیم؟





کلافه با صدایی محکم گفت:
-اگه حوصلت سر رفته میتونیم یک بازی کنیم،مثلا اینکه بندازمت توی این جاده ی تاریک و با تناب به اسب ببندمت تا کلی بدویی و این بدن ضعیفت رو تقویت کنی..یا اینکه میتونی خودت اسب هارو برونی چطوره؟







جمله های اخرش رو عصبی گفت که بیخیال سرمو به پنجره تکیه دادم و کلافه نفس کشیدم..

ازدواج با این مرد حوصله سر بر ترین اتفاق وحشتناک زندگیم میشه!




گفتم:
-من بدنم ضعیف نیست..هر روز صبح هم ورزش میکنم





گفت:
-کسی اینو میگه که‌ تا شمشیر دستش میگیره دو ساعت بعدش خون دماغ میشه






این از کجا میدونههه اَح...اخم کردم و گفتم:
-این انتقاد رو کسی میکنه که یک دختر تقریبا نزدیک بود به‌ کشتنش بده؟





گفت:
-باید همون روز از اون ارتفاع پرتت میکردم پایین پرنسس رو مخ!




از حرص دیگه جوابش رو ندادم و چشمام رو بستم،چندین دقیقه همونجوری بودم..لعنت بهش خوابم هم نمیاد!
کی بهم گفت کل روز رو بخوابم آخه؟



چشمامو باز کردم و بی حوصله نشستم:
-میشه فقط بگی چقدر دیگه مونده برسیم؟
دیدگاه ها (۲۰)

cursed bloods 37

cursed bloods 38

cursed bloods 35

cursed bloods 34

هر وقت به این فک میکنم که دیگه قرار نیست اون صدایی رو که بهم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط