cursed bloods 37
سرشو گرفته بود و چشماشو بسته بود...با صدایی خسته گفت:
-هروقت که خفه خون بگیری پرنسس
لب و لوچم اویزون شد و دوباره برگشتم سر جای اولم یعنی کنار این پنجره ی غم زده...چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم
یکبار توی همین جاده گم شدم،برای همین اینقدر ازش میترسم و کلافه میشم.
اون موقع ها هم خیلی روی مخ بابام و فلوریا بودم تا جایی که وسط خنده هام یهو دستور داد وایستن و محکم پرتم کرد پایین..
فقط چون دیگه تحمل شنیدن صدام رو نداشت
اون روز فکر میکردم همه چیز یک شوخی مسخرست تا...
تا دختر خوبی بشم و پدرم منو به عنوان بچش بپذیره.
همش فکر میکردم یک جایی قایم شدن و منتظرن که من معذرت خواهی کنم..
البته فکر نمیکنم توی ۱۴ سالگی اونقدرا هم اخلاقیات خوبی داشتم که بخوام از کسی کینه نگیرم و معذرت خواهی کنم.
بعد از گذشت چند ساعت که دیدم هوا کم کم داره تاریک میشه از کنار درخت بلند شدم و گفتم:
-خوبه.. الان دیگه مطمئن شدم اون پیرمرد و زن افریتش جدی جدی توی این جاده ی وحشتناک تنهام گذاشتن..
هه حالا حالا ها باید بگردین تا پیدام کنین احمقا!
و کیفم رو برداشتم و شروع کردم قدم زدن به سمتی که نمیدونستم به کجا ختم میشه..
اینقدر راه رفته بودم که دیگه داشتم میمردم،از استرس گریه هام شروع به ریختن کرده بودن و معده دردم دوباره شروع شده بود.
همه جا تاریک تاریک شده بود و به زور من دور و ورم رو میدیدم.
راستش من بر خلاف تصوراتتون اونقدارا هم مامان خوبی نداشتم..نمیگم اونم زجر نمیکشید نه..
ولی نمیتونم هم بگم که منو چند برابر درد های خودش زجر نمیداد.
هروقت که با پدرم و خانوادش دعواش میشد سر من خالی میکرد و به حال مرگ کتکم میزد..
و بعدش دوباره حالش خوب میشد و برای جنگ با اونا خودشوآماده میکرد...
همیشه فکر میکردم مشکل از منه،من تربیت ندارم و عصبیم من با برداشتن هر قدم توی زندگی پدر و مادرم فلاکت به بار میارم..رو مخم،حال بهم زنم..
نه به خاطر اینکه ادم زشتیم..به خاطر اینکه بیشتر از مادرم زیبا بودم.
هیچ چیز نمیتونست توی اون دنیای سیاه سفید بچگیم بدتر از حسادت های مامانم باشه،من فکر میکردم دوسم داره..
شاید هم داشت نمیدونم ولی..
خیلی چیزای دیگه بودن که از اون علاقه ی کمش به من با ارزش و مهم تر بودن..از همه مهم ترشون قدرت!
ولی هرچقدر که بزرگ تر شدم فهمیدم من ادم بده ی این داستان نبودم..
هیچوقت،فقط توی جای اشتباه و از شکم ادم اشتباهی بیرون اومدم.
جایی که به خاطر ثروت و قدرت دنیای دخترونگی بچه هاشون رو با دادن اون ها به مردای غریبه نابود میکنن..
جاهایی که زناشون رو توی حیاط خونه ی خودشون به بهونه هایی چرت و پرت حلق اویز میکنن و خونش رو به عنوان تهدیدی برای افراد قصر..تا مدت ها اونجا هک میکنن.
-هروقت که خفه خون بگیری پرنسس
لب و لوچم اویزون شد و دوباره برگشتم سر جای اولم یعنی کنار این پنجره ی غم زده...چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم
یکبار توی همین جاده گم شدم،برای همین اینقدر ازش میترسم و کلافه میشم.
اون موقع ها هم خیلی روی مخ بابام و فلوریا بودم تا جایی که وسط خنده هام یهو دستور داد وایستن و محکم پرتم کرد پایین..
فقط چون دیگه تحمل شنیدن صدام رو نداشت
اون روز فکر میکردم همه چیز یک شوخی مسخرست تا...
تا دختر خوبی بشم و پدرم منو به عنوان بچش بپذیره.
همش فکر میکردم یک جایی قایم شدن و منتظرن که من معذرت خواهی کنم..
البته فکر نمیکنم توی ۱۴ سالگی اونقدرا هم اخلاقیات خوبی داشتم که بخوام از کسی کینه نگیرم و معذرت خواهی کنم.
بعد از گذشت چند ساعت که دیدم هوا کم کم داره تاریک میشه از کنار درخت بلند شدم و گفتم:
-خوبه.. الان دیگه مطمئن شدم اون پیرمرد و زن افریتش جدی جدی توی این جاده ی وحشتناک تنهام گذاشتن..
هه حالا حالا ها باید بگردین تا پیدام کنین احمقا!
و کیفم رو برداشتم و شروع کردم قدم زدن به سمتی که نمیدونستم به کجا ختم میشه..
اینقدر راه رفته بودم که دیگه داشتم میمردم،از استرس گریه هام شروع به ریختن کرده بودن و معده دردم دوباره شروع شده بود.
همه جا تاریک تاریک شده بود و به زور من دور و ورم رو میدیدم.
راستش من بر خلاف تصوراتتون اونقدارا هم مامان خوبی نداشتم..نمیگم اونم زجر نمیکشید نه..
ولی نمیتونم هم بگم که منو چند برابر درد های خودش زجر نمیداد.
هروقت که با پدرم و خانوادش دعواش میشد سر من خالی میکرد و به حال مرگ کتکم میزد..
و بعدش دوباره حالش خوب میشد و برای جنگ با اونا خودشوآماده میکرد...
همیشه فکر میکردم مشکل از منه،من تربیت ندارم و عصبیم من با برداشتن هر قدم توی زندگی پدر و مادرم فلاکت به بار میارم..رو مخم،حال بهم زنم..
نه به خاطر اینکه ادم زشتیم..به خاطر اینکه بیشتر از مادرم زیبا بودم.
هیچ چیز نمیتونست توی اون دنیای سیاه سفید بچگیم بدتر از حسادت های مامانم باشه،من فکر میکردم دوسم داره..
شاید هم داشت نمیدونم ولی..
خیلی چیزای دیگه بودن که از اون علاقه ی کمش به من با ارزش و مهم تر بودن..از همه مهم ترشون قدرت!
ولی هرچقدر که بزرگ تر شدم فهمیدم من ادم بده ی این داستان نبودم..
هیچوقت،فقط توی جای اشتباه و از شکم ادم اشتباهی بیرون اومدم.
جایی که به خاطر ثروت و قدرت دنیای دخترونگی بچه هاشون رو با دادن اون ها به مردای غریبه نابود میکنن..
جاهایی که زناشون رو توی حیاط خونه ی خودشون به بهونه هایی چرت و پرت حلق اویز میکنن و خونش رو به عنوان تهدیدی برای افراد قصر..تا مدت ها اونجا هک میکنن.
- ۱۴.۸k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط