cursed bloods 38
و خیلی چیزای پست تر از اینها...
حرف الیم منو توی فکر فرو برد،جوری که اون جمله ی همیشه حق با توعه رو تکرار کرد باعث شد فکر کنم اونم مثل من چقدر درد کشیده.
نه درحد من ولی بازم کشیده،خواست بهم نزدیک شه اما من هربار پسش زدم...و جاش برسه بازم اینکارو میکنم.
فقط فهمیدن اینکه تمام این مدت کورکورانه حرف میزدم و دلش رو میشکوندم باعث شد به اتفاقات گذشته فکر کنم.
اتفاق اون شب توی جنگل.. تاثیر زیادی روی من گذاشت،برای خودم دیوار های اهنی سربسته ای کشیدم و نزاشتم هیچ کسی از احساساتم سواستفاده کنه...
دلیل رفتار های این مدتم هم همین بود،من حال و روز زیاد خوبی از این عوضیا دریافت نکردم که الان بخوام دست بوسشون باشم و براشون سر خم کنم!
فلش بک
دیگه پاهام خسته شده بودن و کنار یک درخت ترسیده نشسته بودم..
از بس گوشت دستم رو کنده بودم که ازش داشت خون میومد.
دست از سرش برداشتم و سرمو توی زانو هام مخفی کردم و بلند زدم زیر گریه..
نکنه اونا واقعا منو گم کردن..
یا از اول خودشون با نقشه منو اینجا ول کردن؟
در کیفمو باز کردم و توش رو نگاه کردم..
فقط وسایل ریز میز شکار بود که برای سرگرمی توی کیفم گذاشته بودم.
نیم ساعت بعد یهو دست کسی رو روی بازوم حس کردم..
شوکه سرمو بالا کردم و هین بلندی کشیدم و به دوتا مرد مسلح که لباس سرباز هارو پوشیده بودن نگاه کردم..
مرد گفت:
-ننه بابات کجان دختر جون؟تنها اینجا چیکار میکنی؟
با دلشوره بازوم رو کشیدم و وایستادم:
-شما سربازای مایین عمو؟منم شاهدخت لیارا گم شدم میتونین منو برگردونین؟
با خنده نگاهی به مرد کناریش انداخت که با تعجب داشت بهش نگاه میکرد:
-پس شاهدخت لیارای معروف تویی..خب..ام پدرت همیشه ازت تعریف میکنه دختر..
حتما باهامون بیا ماهم داشتیم میرفتیم به قصر سر راهمون میرسونیمت بلاخره وظیفه ی ما همینه مگه نه؟
مشکوک نگاش کردم..چیزی زده؟
چرا داره با خنده درباره ی گم شدنم حرف میزنه.. کیفم رو برداشتم و گفتم:
-ب..بله بهتره حرکت کنیم
....
ربع ساعت بود که توی راه بودیم..
با خیال اینکه داریم به قصر نزدیک میشیم خوشحال گفتم:
-ولی عمو خداروشکر شماهارو دیدم وگرنه معلوم نبود چقدر اینجا باید میگشتم و میگشتم تا خونه رو پیدا کنم..
راستی امروز که به خاطر روز شکار هیچ سربازی نباید پستش رو ترک میکرد شماها اینجا چیکار دارین؟
گفت:
-ا..ام ار..اره یادم اومد منع خروج..من نمیدونم گیلبرت نظر تو چیه؟
به مرد کناریش نگاه کرد.. تا خواست حرف بزنه بیخیال گفتم:
-حتما ماموریت داشتین..
پادشاه اکادور کی به قوانین اهمیت داده که این بار دومش باشه...
ولی خدایی چقدر خوش شانسم که دو نفر از اعضای قصر منو پیدا کردن،راستی چرا هرچی میریم جلو تر بازم قصر رو نمیبینم؟
حرف الیم منو توی فکر فرو برد،جوری که اون جمله ی همیشه حق با توعه رو تکرار کرد باعث شد فکر کنم اونم مثل من چقدر درد کشیده.
نه درحد من ولی بازم کشیده،خواست بهم نزدیک شه اما من هربار پسش زدم...و جاش برسه بازم اینکارو میکنم.
فقط فهمیدن اینکه تمام این مدت کورکورانه حرف میزدم و دلش رو میشکوندم باعث شد به اتفاقات گذشته فکر کنم.
اتفاق اون شب توی جنگل.. تاثیر زیادی روی من گذاشت،برای خودم دیوار های اهنی سربسته ای کشیدم و نزاشتم هیچ کسی از احساساتم سواستفاده کنه...
دلیل رفتار های این مدتم هم همین بود،من حال و روز زیاد خوبی از این عوضیا دریافت نکردم که الان بخوام دست بوسشون باشم و براشون سر خم کنم!
فلش بک
دیگه پاهام خسته شده بودن و کنار یک درخت ترسیده نشسته بودم..
از بس گوشت دستم رو کنده بودم که ازش داشت خون میومد.
دست از سرش برداشتم و سرمو توی زانو هام مخفی کردم و بلند زدم زیر گریه..
نکنه اونا واقعا منو گم کردن..
یا از اول خودشون با نقشه منو اینجا ول کردن؟
در کیفمو باز کردم و توش رو نگاه کردم..
فقط وسایل ریز میز شکار بود که برای سرگرمی توی کیفم گذاشته بودم.
نیم ساعت بعد یهو دست کسی رو روی بازوم حس کردم..
شوکه سرمو بالا کردم و هین بلندی کشیدم و به دوتا مرد مسلح که لباس سرباز هارو پوشیده بودن نگاه کردم..
مرد گفت:
-ننه بابات کجان دختر جون؟تنها اینجا چیکار میکنی؟
با دلشوره بازوم رو کشیدم و وایستادم:
-شما سربازای مایین عمو؟منم شاهدخت لیارا گم شدم میتونین منو برگردونین؟
با خنده نگاهی به مرد کناریش انداخت که با تعجب داشت بهش نگاه میکرد:
-پس شاهدخت لیارای معروف تویی..خب..ام پدرت همیشه ازت تعریف میکنه دختر..
حتما باهامون بیا ماهم داشتیم میرفتیم به قصر سر راهمون میرسونیمت بلاخره وظیفه ی ما همینه مگه نه؟
مشکوک نگاش کردم..چیزی زده؟
چرا داره با خنده درباره ی گم شدنم حرف میزنه.. کیفم رو برداشتم و گفتم:
-ب..بله بهتره حرکت کنیم
....
ربع ساعت بود که توی راه بودیم..
با خیال اینکه داریم به قصر نزدیک میشیم خوشحال گفتم:
-ولی عمو خداروشکر شماهارو دیدم وگرنه معلوم نبود چقدر اینجا باید میگشتم و میگشتم تا خونه رو پیدا کنم..
راستی امروز که به خاطر روز شکار هیچ سربازی نباید پستش رو ترک میکرد شماها اینجا چیکار دارین؟
گفت:
-ا..ام ار..اره یادم اومد منع خروج..من نمیدونم گیلبرت نظر تو چیه؟
به مرد کناریش نگاه کرد.. تا خواست حرف بزنه بیخیال گفتم:
-حتما ماموریت داشتین..
پادشاه اکادور کی به قوانین اهمیت داده که این بار دومش باشه...
ولی خدایی چقدر خوش شانسم که دو نفر از اعضای قصر منو پیدا کردن،راستی چرا هرچی میریم جلو تر بازم قصر رو نمیبینم؟
- ۱۴.۵k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط