همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد ، من در ایستگاه مترو نشس
همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد ، من در ایستگاه مترو نشسته بودم تا با قطار بعدی بروم سراغ زندگی تکراری ام
که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنک به نظر میرسید گفت : آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم .
راست میگفت بيچاره ، گیج شده بود و راه را گم. گفتم: هم مسیریم با من بیا .
دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم نکند!
شانه به شانه کسی تا به حال راه نرفته بودم . قدش یک هوا از من کوچکتر بود ، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش !
این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر و پسر هایی که کنج درب قطار می ایستند ! به مژه هایش که نگاه می کردم دلم میریخت . ای کاش حرف می زد صدایش بغل کردنی بود ! آن روز با بقیه روز هایی که هنزفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود.
مسیر طولانی هرروز داشت مثل یک چشم برهم زدن میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم .
اما من مال این حرف ها نبودم واز کودکی به وقت خواست چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یک نواخت باقی بماند.
اما اینبار باید یک غلطی می کردمو حرف دلم را زدم . گفتم : خانم من می خواهم بیشتر ببینمتان ! راستش امروز این مسیر طولانی با وجود شما لذت بخش شده بود ...فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان ! قبول کرد ... با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد قرار بود کمی بیشتر هم را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشمهایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم ! دنیای تکراری ام" رنگی" شده بود .
صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم .
اول قرار بود کمی بیشتر ببینمش اما دیگر جز" او" کسی را نمیدیدم ، قرار بود کمی بیشتر ببینمش اما آنقدر دیدمش که "تکراری "شدم .
انقدرزیادی بودم که دلش را زدم .
که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم .
که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا نکند . حالا دیگر تمام مسیرها از یکنواختی در آمده بود و بوی خاطره گرفته بود
حالا دیگر حال نبود، یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثه ی جامانده در مسیر .
زندگی با صدایی خفه و آرام !
عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدايش خفه وآرام
" حالا ساعت هاست هرچه این ایستگاه ها را بالا وپایین میروم راهم را پیدا نمیکنم !
بیاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم ؟
گیج شده ام ...
گنگ شده ام ...
کمکم میکنی ؟؟؟
که ناگهان صدای خفه و آرامی که کمی هم خنک به نظر میرسید گفت : آقا من گیج شده ام و نمیدانم باید سوار کدام قطار شوم .
راست میگفت بيچاره ، گیج شده بود و راه را گم. گفتم: هم مسیریم با من بیا .
دیگر شانه به شانه ام می آمد که راه را گم نکند!
شانه به شانه کسی تا به حال راه نرفته بودم . قدش یک هوا از من کوچکتر بود ، حس جاذبه داشت پدر سوخته و هی دلم میخواست دست ببرم لای موهایش !
این دست بردن لای مو را خیلی دیده بودم بین دختر و پسر هایی که کنج درب قطار می ایستند ! به مژه هایش که نگاه می کردم دلم میریخت . ای کاش حرف می زد صدایش بغل کردنی بود ! آن روز با بقیه روز هایی که هنزفری میگذاشتم و خیره میشدم به کنجی فرق کرده بود.
مسیر طولانی هرروز داشت مثل یک چشم برهم زدن میگذشت و هی هر لحظه بیشتر دلم میخواست سر حرف را باز کنم .
اما من مال این حرف ها نبودم واز کودکی به وقت خواست چیزی لال میشدم و ترجیح میدادم همه چیز یک نواخت باقی بماند.
اما اینبار باید یک غلطی می کردمو حرف دلم را زدم . گفتم : خانم من می خواهم بیشتر ببینمتان ! راستش امروز این مسیر طولانی با وجود شما لذت بخش شده بود ...فقط میخواهم کمی بیشتر ببینمتان ! قبول کرد ... با همان صدای خفه و آرامش قبول کرد قرار بود کمی بیشتر هم را ببینیم اما دیگر کار به جایی رسید که میان شلوغی و ازدحام جز چشمهایمان که خیره بودند به هم هیچ کس را نمیدیدم ! دنیای تکراری ام" رنگی" شده بود .
صبح با قربان صدقه رفتن بیدار میشدیم و شب را دور از هم ولی با هم به ثانیه میخوابیدیم .
اول قرار بود کمی بیشتر ببینمش اما دیگر جز" او" کسی را نمیدیدم ، قرار بود کمی بیشتر ببینمش اما آنقدر دیدمش که "تکراری "شدم .
انقدرزیادی بودم که دلش را زدم .
که دیگر تصمیم گرفتیم همدیگر را نبینیم .
که روزی هزار بار به خودم لعنت میگفتم که چرا لال نشدم که دنیای یکنواختم ادامه پیدا نکند . حالا دیگر تمام مسیرها از یکنواختی در آمده بود و بوی خاطره گرفته بود
حالا دیگر حال نبود، یکنواخت نبود که بدتر بود که گذشته بود و زندگی با یک مشت حادثه ی جامانده در مسیر .
زندگی با صدایی خفه و آرام !
عزیزم راستش را اگر بخواهی امروز در ایستگاه مترو یک نفر را دیدم که چشمانش عجیب شبیه چشمان تو بود و صدايش خفه وآرام
" حالا ساعت هاست هرچه این ایستگاه ها را بالا وپایین میروم راهم را پیدا نمیکنم !
بیاد داری که گیج شده بودی و کمکت کردم ؟
گیج شده ام ...
گنگ شده ام ...
کمکم میکنی ؟؟؟
۶.۹k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.