armyaa is talking
army_aa is talking:
📜: سطر اول داستان ما....
Part 20
آن پیام دقیقاً وقتی آمد که فکر میکردم دیگر هیچچیزی قرار نیست تکانم بدهد.
نه روز خاصی بود، نه حال خاصی داشتم. فقط یکی از همان روزهایی که میگذشت و من همراهش میرفتم، بیسؤال، بیانتظار. گوشی دستم بود، عادتوار نگاه کردم و دیدم اسمش آمده بالا.
اولش فقط خیره شدم.
نه قلبم تند زد، نه خوشحال شدم، نه ناراحت.
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم واقعاً خودِ اوست.
پیامش کوتاه نبود، ولی پیچیده هم نبود.
گفته بود هنوز به من فکر میکند.
گفته بود نبودنم برایش ساده نبوده.
گفته بود اگر هنوز میشود، اگر هنوز دیر نشده، دوست دارد دوباره برگردیم به هم.
همین.
نه قول بزرگ، نه حرف عاشقانهی عجیب.
اما همان چند خط کافی بود تا تمام آن بیحسیای که فکر میکردم روی من کشیده شده، ترک بردارد.
انگار یکدفعه تمام خستگیای که هفتهها جمع شده بود، راهش را پیدا کرد.
اولش جواب ندادم. حتی نتوانستم.
گوشی را گذاشتم کنار و فقط نشستم.
ذهنم شلوغ نشد، ولی سنگین شد.
همهی آن «ادامه دادن بدون اهمیت» یکهو جلوی چشمم ریخت.
و بعد گریه آمد.
نه با صدا، نه با هقهق.
آرام، پیوسته، خسته.
گریهای که بیشتر شبیه خالی شدن بود تا ناراحتی.
گریه کردم چون فکر میکردم تمام شده.
چون خودم را آماده کرده بودم برای نبودنش.
چون یاد گرفته بودم بدون او جلو بروم، حتی اگر بیحال.
و حالا او برگشته بود، درست وقتی که دیگر نمیدانستم اگر برگردد، من کجای این داستان میایستم.
دلم میخواست خوشحال باشم، ولی نبودم.
دلم میخواست ناراحت باشم، ولی آن هم نبود.
بیشتر گیج بودم.
گیج از اینکه چرا درست وقتی خستهام، چرا وقتی دیگر چیزی نمیخواستم، این پیام آمد.
مدتها فقط به صفحه نگاه کردم.
به همان جملهای که آخرش نوشته بود:
«فکر میکنی هنوز میتونیم دوباره شروع کنیم؟»
و من، با چشمهای خیس و دلی که نمیدانست باید چه احساسی داشته باشد، فهمیدم داستان هنوز تمام نشده.
فقط وارد سختترین بخشش شده بود.
📜: سطر اول داستان ما....
Part 20
آن پیام دقیقاً وقتی آمد که فکر میکردم دیگر هیچچیزی قرار نیست تکانم بدهد.
نه روز خاصی بود، نه حال خاصی داشتم. فقط یکی از همان روزهایی که میگذشت و من همراهش میرفتم، بیسؤال، بیانتظار. گوشی دستم بود، عادتوار نگاه کردم و دیدم اسمش آمده بالا.
اولش فقط خیره شدم.
نه قلبم تند زد، نه خوشحال شدم، نه ناراحت.
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم واقعاً خودِ اوست.
پیامش کوتاه نبود، ولی پیچیده هم نبود.
گفته بود هنوز به من فکر میکند.
گفته بود نبودنم برایش ساده نبوده.
گفته بود اگر هنوز میشود، اگر هنوز دیر نشده، دوست دارد دوباره برگردیم به هم.
همین.
نه قول بزرگ، نه حرف عاشقانهی عجیب.
اما همان چند خط کافی بود تا تمام آن بیحسیای که فکر میکردم روی من کشیده شده، ترک بردارد.
انگار یکدفعه تمام خستگیای که هفتهها جمع شده بود، راهش را پیدا کرد.
اولش جواب ندادم. حتی نتوانستم.
گوشی را گذاشتم کنار و فقط نشستم.
ذهنم شلوغ نشد، ولی سنگین شد.
همهی آن «ادامه دادن بدون اهمیت» یکهو جلوی چشمم ریخت.
و بعد گریه آمد.
نه با صدا، نه با هقهق.
آرام، پیوسته، خسته.
گریهای که بیشتر شبیه خالی شدن بود تا ناراحتی.
گریه کردم چون فکر میکردم تمام شده.
چون خودم را آماده کرده بودم برای نبودنش.
چون یاد گرفته بودم بدون او جلو بروم، حتی اگر بیحال.
و حالا او برگشته بود، درست وقتی که دیگر نمیدانستم اگر برگردد، من کجای این داستان میایستم.
دلم میخواست خوشحال باشم، ولی نبودم.
دلم میخواست ناراحت باشم، ولی آن هم نبود.
بیشتر گیج بودم.
گیج از اینکه چرا درست وقتی خستهام، چرا وقتی دیگر چیزی نمیخواستم، این پیام آمد.
مدتها فقط به صفحه نگاه کردم.
به همان جملهای که آخرش نوشته بود:
«فکر میکنی هنوز میتونیم دوباره شروع کنیم؟»
و من، با چشمهای خیس و دلی که نمیدانست باید چه احساسی داشته باشد، فهمیدم داستان هنوز تمام نشده.
فقط وارد سختترین بخشش شده بود.
- ۵۴
- ۰۳ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط