دیدار من بی تو.
دیدار من بی تو.
به خودم گفتم، گِردی زمین باعث شد، باینکه ما آنقدر از هم دور شدیم، دوباره به هم رسیدیم.
همین جا، روبروی من، تو رو دیدم ، پُراز زیبایی و مثل همیشه پُر از زن بودن.
تمام وجودم پُر شده بود از احساس خوبی که فقط حسِ خوب خاطراتِ بچگی و شاید، نوجوونی میتونه اونها رو به آدم بده.
جرات نمیکردم عمیق نفس بکشم، شاید توُ خواب بودم و میترسیدم بیدارشم.
چه بارونی می اومد اون شب، انگار همه دنیا در حال فرار بودند و فقط من وتو روبروی هم ایستاده بودیم.
پُر از کلمه بودم و گلایه، ولی سکوت کردنِ من لذت عجیبی به من میداد.
با اینکه قطره های بارون رو پلکام سنگینی می کرد،
با عطش نگاهت میکردم و تمام حرکاتت در ذهن من نقش می بست،
یک کم فاصله ات زیاد بود، جرعت نکردم بیام نزدیک و دستتو بگیرم، در حالی که روحم حاضر بود خائنانه منو برای به تو پیوستن ترک کند.
یک لحظه قلبم ایستاد، وقتیکه او به تو نزدیک شد.
اونی که من نبودم.
اونی که دست تو را گرفت و تو به او لبخند زدی.
حیف شد که او من نبودم، حیف شد که آن موقع که باید به تو میگفتم، نگفتم.
ولی چه خوب شد که تو رو یک بار دیگر دیدم، و چه خوب شد که تو مرا،... ندیدی.
به خودم گفتم، گِردی زمین باعث شد، باینکه ما آنقدر از هم دور شدیم، دوباره به هم رسیدیم.
همین جا، روبروی من، تو رو دیدم ، پُراز زیبایی و مثل همیشه پُر از زن بودن.
تمام وجودم پُر شده بود از احساس خوبی که فقط حسِ خوب خاطراتِ بچگی و شاید، نوجوونی میتونه اونها رو به آدم بده.
جرات نمیکردم عمیق نفس بکشم، شاید توُ خواب بودم و میترسیدم بیدارشم.
چه بارونی می اومد اون شب، انگار همه دنیا در حال فرار بودند و فقط من وتو روبروی هم ایستاده بودیم.
پُر از کلمه بودم و گلایه، ولی سکوت کردنِ من لذت عجیبی به من میداد.
با اینکه قطره های بارون رو پلکام سنگینی می کرد،
با عطش نگاهت میکردم و تمام حرکاتت در ذهن من نقش می بست،
یک کم فاصله ات زیاد بود، جرعت نکردم بیام نزدیک و دستتو بگیرم، در حالی که روحم حاضر بود خائنانه منو برای به تو پیوستن ترک کند.
یک لحظه قلبم ایستاد، وقتیکه او به تو نزدیک شد.
اونی که من نبودم.
اونی که دست تو را گرفت و تو به او لبخند زدی.
حیف شد که او من نبودم، حیف شد که آن موقع که باید به تو میگفتم، نگفتم.
ولی چه خوب شد که تو رو یک بار دیگر دیدم، و چه خوب شد که تو مرا،... ندیدی.
۱۱.۷k
۲۵ آذر ۱۴۰۲