پارت پانزدهم سرنوشت نفرین شده
پارت پانزدهم سرنوشت نفرین شده
کیفشو رو کولش گذاشت..
و کیفای دیگشو دستش گرفت از اتاقش بیرون اومد..
: « تموم شد »
مادرش و رفیقش تو حال نبودن..
کیفاشو گذاشت زمین دنبالشون گشت..
مادرش دم در ایستاده بود ..
رفیقش هم تو ماشینش که ۲۰۷ بود نشسته بود..
کیفاشو گرفت و اومد پیش مادرش..
: « عا مینحه اومدی..بشین تو ماشین.»
: « چقدر زود»
: « عاا من یکم کار دارم برای همین..»
: « عوم »
نشست تو ماشین کیفشو ردیف کرد ..
: « بیا جلو»
: « راحتم مرسی»
: « میخوام یه جاهایی بریم بیا جلو مینجه»
: « باشه..»
از ماشین پیاده شد..و رفت جلو نشست..
: « حالا بهتر شد..»
گوشیشو دراوورد و مشغول پیام بازی شد..
: « دوست پسر داری؟ »
: « ن »
: « دوست دختر؟ »
با خنده به زنک نگاه کرد ..
: « لزبین نیستم..»
: « عاو..درسته..»
ماشین رو روشن کرد با سرعت متوسط راه افتاد..
مینجه به بیرون خیره شد.. شیشه رو پایین داد..تا باد به کلش بخوره..
چشماشو بست و چرت زد..
مینی نگذشت با صدای ایزابل بیدار شد..
: « مینجه ؟ »
: « عاا بله »
: « پیاده شو..»
: « رسیدیم؟ »
: « ن اومدیم ناهار بخوریم..»
: « اها..»
: « لطفا داخل تعارف نکن هر چی دوست داری سفارش بده باشه؟»
سرشو تکون داد..با ایزابل وارد کافه رستوران شدن..
کیفشو رو کولش گذاشت..
و کیفای دیگشو دستش گرفت از اتاقش بیرون اومد..
: « تموم شد »
مادرش و رفیقش تو حال نبودن..
کیفاشو گذاشت زمین دنبالشون گشت..
مادرش دم در ایستاده بود ..
رفیقش هم تو ماشینش که ۲۰۷ بود نشسته بود..
کیفاشو گرفت و اومد پیش مادرش..
: « عا مینحه اومدی..بشین تو ماشین.»
: « چقدر زود»
: « عاا من یکم کار دارم برای همین..»
: « عوم »
نشست تو ماشین کیفشو ردیف کرد ..
: « بیا جلو»
: « راحتم مرسی»
: « میخوام یه جاهایی بریم بیا جلو مینجه»
: « باشه..»
از ماشین پیاده شد..و رفت جلو نشست..
: « حالا بهتر شد..»
گوشیشو دراوورد و مشغول پیام بازی شد..
: « دوست پسر داری؟ »
: « ن »
: « دوست دختر؟ »
با خنده به زنک نگاه کرد ..
: « لزبین نیستم..»
: « عاو..درسته..»
ماشین رو روشن کرد با سرعت متوسط راه افتاد..
مینجه به بیرون خیره شد.. شیشه رو پایین داد..تا باد به کلش بخوره..
چشماشو بست و چرت زد..
مینی نگذشت با صدای ایزابل بیدار شد..
: « مینجه ؟ »
: « عاا بله »
: « پیاده شو..»
: « رسیدیم؟ »
: « ن اومدیم ناهار بخوریم..»
: « اها..»
: « لطفا داخل تعارف نکن هر چی دوست داری سفارش بده باشه؟»
سرشو تکون داد..با ایزابل وارد کافه رستوران شدن..
- ۱.۷k
- ۲۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط