My vampire partner part : ۶۱
درست زمانی که اِما داشت نتیجه میگرفت که لیکا ممکن است خوب باشد که بالاخره شروع به حرکت در مسیر معقولانه ای کرده مجبور بود نشان دهد همان گرگ بزرگ عوضیست؟
اِما فکر کرد که این خوک توانست این را کمی تقسیم کند و بسمت چارچوب معقولانه ای حرکت کند که تا ابد در ذهنش ماندگار شود
شخصیت او مانند آتش در حال تغییر بود، روح سوزانی که باران را در آغوش میکشد
وقتی شب گذشته مانند یک عاشق در وان سینه اش را به سینه ی برهنه ی او میفشرد او را با احتیاط نگه داشت بود... حالتی بدبختانه که قبلا به آن تمایل داشت... که باعث درماندگی اش میشد.
و حالا او را با اتاقی نابود شده و هیچ توضیحی ترک کرد
اِما میتوانست مثل آن صندلی باشد
چشمانش روی چند تار از موهایش روی مبل پاره شده رفت
از این شوکه شد و متوجه شد به همان اندازه که از او عصبانیست از خودش نیز عصبانی بود
شب اول گذاشته بود خورشید پوستش را بسوزاند و حالا از پنجه هایش همانی که ماشین را روز اول خرد کرده بود... در حالی که اِما در خواب و بیخبری بود برای دیوانگی اش استفاده کرده بود
چرا در تمام عمرش بیش از حد از خودش محافظت کرده، تلاش طاقت فرسایی را برای این انجام داد، سپس در مقابل او احتیاط را از پنجره به بیرون انداخت؟
چرا خانواده اش برای در امان نگه داشتن او اینهمه زحمت کشیده بودند تا از محفل ثروتمند لور در نیواورلئان او را پنهان کنند، او را در تاریکی خانه نگه داشتند تا فقط در این لحظه بمیرد؟
چرا باید اینکار را انجام میدادند؟
او هرگز قبل از غروب خورشید بلند نمیشد، هیچوقت تا طلوع خورشید بیدار نمیماند
اتاقش کرکره داشت و زیر تخت میخوابید
پس چرا خاطره ای از دویدنش در آن خانه در طول روز داشت؟
نگاهش به پشت دستش کشیده شد و بلافاصله لرزید
برای اولین بار از زمانی که در بدن جاودانه ی خود به همین شکل مانده بود خاطره اش درس اول بوضوح کامل در ذهنش فوران کرد.
جادوگری از او پرستاری میکرد.
وقتی اِما شنید که آنیکا بعد از یک هفته برگشته در آغوش زن بود و تقلا کرد تا زمانی که از آغوش او بیرون آمد.
اسم آنیکا را فریاد زد و بسمت او دوید.
رجین شنید که اِما میدود و درست قبل از اینکه از سایه بسمت در باز که نور خورشید را به داخل آورده بود برسد او را گرفت
رجین با دستان لرزان او را به سینه اش فشرد و زمزمه کرد.
× چرا همچین کاری کردی؟
با فشار دیگری غر زد.
× زالو کوچولوی احمق
در همین لحظه همه طبقه ی پایین آمده بودند
جادوگر با ناراحتی و عذرخواهانه گفت
○ إما هيس کرد منو زد و ترسوند برای همین ولش کردم
آنیکا بین لرزشهایش او را سرزنش کرد تا وقتی که صدای فیوری از بیرون آمد
اینم از پارت هدیه به مناسبت بازگشت جیمین و جونگکوک پس لایک و کامنت بزارید حمایت کنید حتما روح نباشید
اِما فکر کرد که این خوک توانست این را کمی تقسیم کند و بسمت چارچوب معقولانه ای حرکت کند که تا ابد در ذهنش ماندگار شود
شخصیت او مانند آتش در حال تغییر بود، روح سوزانی که باران را در آغوش میکشد
وقتی شب گذشته مانند یک عاشق در وان سینه اش را به سینه ی برهنه ی او میفشرد او را با احتیاط نگه داشت بود... حالتی بدبختانه که قبلا به آن تمایل داشت... که باعث درماندگی اش میشد.
و حالا او را با اتاقی نابود شده و هیچ توضیحی ترک کرد
اِما میتوانست مثل آن صندلی باشد
چشمانش روی چند تار از موهایش روی مبل پاره شده رفت
از این شوکه شد و متوجه شد به همان اندازه که از او عصبانیست از خودش نیز عصبانی بود
شب اول گذاشته بود خورشید پوستش را بسوزاند و حالا از پنجه هایش همانی که ماشین را روز اول خرد کرده بود... در حالی که اِما در خواب و بیخبری بود برای دیوانگی اش استفاده کرده بود
چرا در تمام عمرش بیش از حد از خودش محافظت کرده، تلاش طاقت فرسایی را برای این انجام داد، سپس در مقابل او احتیاط را از پنجره به بیرون انداخت؟
چرا خانواده اش برای در امان نگه داشتن او اینهمه زحمت کشیده بودند تا از محفل ثروتمند لور در نیواورلئان او را پنهان کنند، او را در تاریکی خانه نگه داشتند تا فقط در این لحظه بمیرد؟
چرا باید اینکار را انجام میدادند؟
او هرگز قبل از غروب خورشید بلند نمیشد، هیچوقت تا طلوع خورشید بیدار نمیماند
اتاقش کرکره داشت و زیر تخت میخوابید
پس چرا خاطره ای از دویدنش در آن خانه در طول روز داشت؟
نگاهش به پشت دستش کشیده شد و بلافاصله لرزید
برای اولین بار از زمانی که در بدن جاودانه ی خود به همین شکل مانده بود خاطره اش درس اول بوضوح کامل در ذهنش فوران کرد.
جادوگری از او پرستاری میکرد.
وقتی اِما شنید که آنیکا بعد از یک هفته برگشته در آغوش زن بود و تقلا کرد تا زمانی که از آغوش او بیرون آمد.
اسم آنیکا را فریاد زد و بسمت او دوید.
رجین شنید که اِما میدود و درست قبل از اینکه از سایه بسمت در باز که نور خورشید را به داخل آورده بود برسد او را گرفت
رجین با دستان لرزان او را به سینه اش فشرد و زمزمه کرد.
× چرا همچین کاری کردی؟
با فشار دیگری غر زد.
× زالو کوچولوی احمق
در همین لحظه همه طبقه ی پایین آمده بودند
جادوگر با ناراحتی و عذرخواهانه گفت
○ إما هيس کرد منو زد و ترسوند برای همین ولش کردم
آنیکا بین لرزشهایش او را سرزنش کرد تا وقتی که صدای فیوری از بیرون آمد
اینم از پارت هدیه به مناسبت بازگشت جیمین و جونگکوک پس لایک و کامنت بزارید حمایت کنید حتما روح نباشید
- ۱۰.۷k
- ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط