خسته ای، خسته. از حرفها و کنایه ها و اشاره ها. از آنها که
خسته ای، خسته. از حرفها و کنایه ها و اشاره ها. از آنها که صریحند و از آنها که حرفهاشان را لای زرورق می پیچند. خسته ای. از روزمرگی، از باهار، از پاییز، از کار، از بیکاری. از آدمها که روابطشان با تو بر اساس منافعشان شکل می گیرد. و از آدم خسته درون آینه خسته ای.
دلت نوازش میخواهد، از آغوش خالی خودت خسته ای. بعد می نشینی به تیغهای سمی خودت فکر میکنی و دلت نمی آید، نه. از تنهایی خسته ای، از آدمها هم. دچاری به جنون تدریجی، سرگردان میان دو دره دور از هم، التهاب و افسردگی. به طواف ناخوشایندی دچاری، یک عمر است، میان دوقطب جهان. گاهی خیر، گاهی شر.
به هر دست نوارشگری بدبینی، بس که تازیانه دیده ای در دستهای نرم خوشرنگ مهربان. به هر تازیانه ای بدبینی، بس که می دانی روحت عادت کردن را بلد است به نوازشهای خونبار. روی مهره های کمرت قبر کنده اند، ایستادن سخت است. دو آدم متفاوت شده ای، یکی آن که بقیه می بینند - خانواده و رفقا و غریبه ها- یکی هم آن که خودت می بینی در آینه. یکی قوی و خونسرد وآرام، یکی در اوج پریشانی.
برق تمام خانه ها رفته است. دنیا تاریک است. در دوردستها اما، نقطه نورانی دنیایت سرخی سیگار روشن آدمی است که هنوز تو را از یاد نبرده.
پک می زند، سیگار و تو تمام می شوید.....
دلت نوازش میخواهد، از آغوش خالی خودت خسته ای. بعد می نشینی به تیغهای سمی خودت فکر میکنی و دلت نمی آید، نه. از تنهایی خسته ای، از آدمها هم. دچاری به جنون تدریجی، سرگردان میان دو دره دور از هم، التهاب و افسردگی. به طواف ناخوشایندی دچاری، یک عمر است، میان دوقطب جهان. گاهی خیر، گاهی شر.
به هر دست نوارشگری بدبینی، بس که تازیانه دیده ای در دستهای نرم خوشرنگ مهربان. به هر تازیانه ای بدبینی، بس که می دانی روحت عادت کردن را بلد است به نوازشهای خونبار. روی مهره های کمرت قبر کنده اند، ایستادن سخت است. دو آدم متفاوت شده ای، یکی آن که بقیه می بینند - خانواده و رفقا و غریبه ها- یکی هم آن که خودت می بینی در آینه. یکی قوی و خونسرد وآرام، یکی در اوج پریشانی.
برق تمام خانه ها رفته است. دنیا تاریک است. در دوردستها اما، نقطه نورانی دنیایت سرخی سیگار روشن آدمی است که هنوز تو را از یاد نبرده.
پک می زند، سیگار و تو تمام می شوید.....
۲۷.۲k
۱۵ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.