کاش ناشناخته میماندی. کاش هرگز نمیدیدمَت یا اگر دیده بودم
کاش ناشناخته میماندی. کاش هرگز نمیدیدمَت یا اگر دیده بودمت، تنم عطرت را به خود نمیگرفت که حالا در بالینم وقتی میخواهم چشمانم را ببندم و چند ساعت از این دنیای کوفتی جدا شوم، با خود نگویم این بوی خوش از کجا میآید که انقدر مرا مست میکند؟ با خود نگویم این عطر کیست که به تنم چسبیده، من که کسی را در آغوش نگرفتم تا به حال؟!
کاش پیرزنی بودی در زمان قاجار و من هم نوزادی در زمان پهلوی. آنوقت هرچقدر نگاهم میکردی من نمیفهمیدم و هرچقدر میخندیدی دلم غنج نمیرفت. کاش ناشناخته میماندی. مثل برگی خشکیده که باد آن را از درخت میاندازد و میان برگهای دیگر گم میکند. مثل هزار و یکمین قطرهی اشک که از فراقت ریختم و نمیدانم کی بود و کجا. کاش پرندهای بودی پشتِ پنجرهی اتاقم در روزی که حالم خوش نبود و من از بیحوصلگی نمیدیدمَت و تو پر میکشیدی و میرفتی و انگار اتاق اصلا پنجره نداشته.
دستهایم خالیست درست مثل زندگیام که تو دیگر در آن نیستی. کاش ناشناخته میماندی. آنوقت نه درد میکشیدم از نامِ حکاکی شدهات روی قلبم و نه سیاهیِ شب تو را یادم میانداخت. شب که میگویم، کل روز را منظورم است. روزهایی که غرق شب شدند و انگار خورشید برای همیشه از این خانه رفته است. هرچه پردهها را کنار میزنم نوری به داخل نمیآید. به یاد میآورم که اتاق اصلا پنجره ندارد و تو نمیتوانی پرنده باشی تا من از بیحوصلگی نبینمت.
خط میزنم، کاغذ را مچاله میکنم و دفتر را میبندم. قلم را در کشو میگذارم و از میز فاصله میگیرم. میروم در رخت خواب. برق را خاموش میکنم، چشمانم را میبندم و فکر میکنم دارم خوابت را میبینم.....
کاش پیرزنی بودی در زمان قاجار و من هم نوزادی در زمان پهلوی. آنوقت هرچقدر نگاهم میکردی من نمیفهمیدم و هرچقدر میخندیدی دلم غنج نمیرفت. کاش ناشناخته میماندی. مثل برگی خشکیده که باد آن را از درخت میاندازد و میان برگهای دیگر گم میکند. مثل هزار و یکمین قطرهی اشک که از فراقت ریختم و نمیدانم کی بود و کجا. کاش پرندهای بودی پشتِ پنجرهی اتاقم در روزی که حالم خوش نبود و من از بیحوصلگی نمیدیدمَت و تو پر میکشیدی و میرفتی و انگار اتاق اصلا پنجره نداشته.
دستهایم خالیست درست مثل زندگیام که تو دیگر در آن نیستی. کاش ناشناخته میماندی. آنوقت نه درد میکشیدم از نامِ حکاکی شدهات روی قلبم و نه سیاهیِ شب تو را یادم میانداخت. شب که میگویم، کل روز را منظورم است. روزهایی که غرق شب شدند و انگار خورشید برای همیشه از این خانه رفته است. هرچه پردهها را کنار میزنم نوری به داخل نمیآید. به یاد میآورم که اتاق اصلا پنجره ندارد و تو نمیتوانی پرنده باشی تا من از بیحوصلگی نبینمت.
خط میزنم، کاغذ را مچاله میکنم و دفتر را میبندم. قلم را در کشو میگذارم و از میز فاصله میگیرم. میروم در رخت خواب. برق را خاموش میکنم، چشمانم را میبندم و فکر میکنم دارم خوابت را میبینم.....
۳۳.۴k
۱۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.