cursed bloods 22
پارت هدیه🍭✨
با چشمایی اشکی داد زدم:
-جلوی من گریه نکن..من بهتر از هر کسی میدونم چقدر ذاتت خرابه پادشاه،اون کسی که بهش این پیشنهاد رو داد تو بودی تووو...
و حالا مثل پدر های دل رحم داری جلوم گریه میکنی؟
اصلا لیاقت داری بهت بگم پدر؟
هاننن بگو دارییی؟
چیزی نگفت که انگشت اشارم رو سمتش گرفتم:
-تنها چیزی که از مردم میفهمی پشت اسمشون قایم شدنه..
اگه اون مرد منو انتخاب کنه تنها مقصرش تویی پدر..تویی پادشاه و من..
ازت متنفرم..مثل تموم این سال ها هنوزممم..
ازت حالم بهم میخوره!
و از اونجا رفتم..ولی نه با گریه..من قول دادم به مامانم که حتی اگه از قلبم خون بپاشه هم جلوی این ح،روم،ز،اده ها گریه نکنم و قول دادم به خودم...
که تا جون اون کسی رو که باعث و بانی خونریزیم شده رو نگیرم.. از خون ریزی نمیرم!
.....
شب
داخل بازار
ایندفعه شنل قرمز پوشیدم.. اون مشکیه موقع شمشیر بازی به فنا رفت.
دقیقا دو ساعته که توی بازار دارم میچرخم..
اگه بخوام از خوبی های این مهمونی بگم اینه که اینجا هرچقدر میخوای میتونی غذای رایگان بخوری،برخلاف تصورم واقعا غذا های خوشمزه ای دارن ولی خود فروشنده ها اونقدرا هم که فکر میکردم مهربون نیستن..
مگه چیه که نصف غذا هاشون رو خوردم؟منم آدمم دیگه شاید گشنمه ایش.
و حالا اگه بخوام از بدی هاش بگم..
اول بگم که هیچوقت توی این بازار قرار نزارین..
چون به هیچ وجه نمیتونین هم دیگه رو پیدا کنین،و اینکه منظورم از قرار..قرار نبود.
بلاخره پیداش کردم..وایی خداروشکر بلاخرههه عشق زندگیم رو پیدا کردم.. تموم نفس هام دلیلشون اینههه.
دویدم سمتش و شروع کردم خوردنش..غذا رو میگم،هی هی هی.
کشیدم توی یک ظرف و روی صندلی نشستم..
چند دقیقه که گذشت زمانی که میخواستم لقمه ی اخرمو بزارم توی دهنم فروشنده یهو از راه رسید و شوکه نگام کرد:
-پولشونو دادی؟
قاشقو پایین آوردم و با خنده ای ضایع گفتم:
-اممم مگه امشب همه غذا ها رایگان نبود؟
کلافه و عصبی گفت:
-نه این یکی بچه جون.. زود پولش رو بده من کار دارم باید برم سراغ مشتری های بعدی
نگاهی به مشتری هاش انداختم،همشون سربازای ما بودن و خیلی جدی اونجا وایستاده بودن..فقط یکچیزی دربارشون فرق کرده بود،دیگه از قیافه هاشون نظم نمیبارید فقط خشونت بود
دستمو سمت کیف کمریم بردم و گشتم.. فروشنده دست به کمر وایستاد و شروع کرد نگاه کردن به من..
بیشتر گشتم ولی چیزی همراهم نبود..سرمو بالا کردمو با خجالت گفتم:
-ببخشید ولی من یادم رفته پول بیارم اگه مشکلی نیست میتونم فر..
یهو با کشیده شدن بازوم جیغ کوتاهی کشیدم و به رئیس اون سرباز ها نگاهی کردم..شنلم رو پایین کشیدم و گفتم:
-دارین چیکار میکنین؟
شرطا همونه😽
با چشمایی اشکی داد زدم:
-جلوی من گریه نکن..من بهتر از هر کسی میدونم چقدر ذاتت خرابه پادشاه،اون کسی که بهش این پیشنهاد رو داد تو بودی تووو...
و حالا مثل پدر های دل رحم داری جلوم گریه میکنی؟
اصلا لیاقت داری بهت بگم پدر؟
هاننن بگو دارییی؟
چیزی نگفت که انگشت اشارم رو سمتش گرفتم:
-تنها چیزی که از مردم میفهمی پشت اسمشون قایم شدنه..
اگه اون مرد منو انتخاب کنه تنها مقصرش تویی پدر..تویی پادشاه و من..
ازت متنفرم..مثل تموم این سال ها هنوزممم..
ازت حالم بهم میخوره!
و از اونجا رفتم..ولی نه با گریه..من قول دادم به مامانم که حتی اگه از قلبم خون بپاشه هم جلوی این ح،روم،ز،اده ها گریه نکنم و قول دادم به خودم...
که تا جون اون کسی رو که باعث و بانی خونریزیم شده رو نگیرم.. از خون ریزی نمیرم!
.....
شب
داخل بازار
ایندفعه شنل قرمز پوشیدم.. اون مشکیه موقع شمشیر بازی به فنا رفت.
دقیقا دو ساعته که توی بازار دارم میچرخم..
اگه بخوام از خوبی های این مهمونی بگم اینه که اینجا هرچقدر میخوای میتونی غذای رایگان بخوری،برخلاف تصورم واقعا غذا های خوشمزه ای دارن ولی خود فروشنده ها اونقدرا هم که فکر میکردم مهربون نیستن..
مگه چیه که نصف غذا هاشون رو خوردم؟منم آدمم دیگه شاید گشنمه ایش.
و حالا اگه بخوام از بدی هاش بگم..
اول بگم که هیچوقت توی این بازار قرار نزارین..
چون به هیچ وجه نمیتونین هم دیگه رو پیدا کنین،و اینکه منظورم از قرار..قرار نبود.
بلاخره پیداش کردم..وایی خداروشکر بلاخرههه عشق زندگیم رو پیدا کردم.. تموم نفس هام دلیلشون اینههه.
دویدم سمتش و شروع کردم خوردنش..غذا رو میگم،هی هی هی.
کشیدم توی یک ظرف و روی صندلی نشستم..
چند دقیقه که گذشت زمانی که میخواستم لقمه ی اخرمو بزارم توی دهنم فروشنده یهو از راه رسید و شوکه نگام کرد:
-پولشونو دادی؟
قاشقو پایین آوردم و با خنده ای ضایع گفتم:
-اممم مگه امشب همه غذا ها رایگان نبود؟
کلافه و عصبی گفت:
-نه این یکی بچه جون.. زود پولش رو بده من کار دارم باید برم سراغ مشتری های بعدی
نگاهی به مشتری هاش انداختم،همشون سربازای ما بودن و خیلی جدی اونجا وایستاده بودن..فقط یکچیزی دربارشون فرق کرده بود،دیگه از قیافه هاشون نظم نمیبارید فقط خشونت بود
دستمو سمت کیف کمریم بردم و گشتم.. فروشنده دست به کمر وایستاد و شروع کرد نگاه کردن به من..
بیشتر گشتم ولی چیزی همراهم نبود..سرمو بالا کردمو با خجالت گفتم:
-ببخشید ولی من یادم رفته پول بیارم اگه مشکلی نیست میتونم فر..
یهو با کشیده شدن بازوم جیغ کوتاهی کشیدم و به رئیس اون سرباز ها نگاهی کردم..شنلم رو پایین کشیدم و گفتم:
-دارین چیکار میکنین؟
شرطا همونه😽
- ۱۴.۳k
- ۲۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط