cursed bloods 23
با پوزخند گفت:
-پول نداری؟هه مسخرست..بگردینش و اگه پولی همراهش بود همه چیزش رو بکنین!
و بعد پرتم کرد سمت سربازا که با عصبانیت داد زدم:
-به چه جرعتی...
با کشیدن شمشیرش سمتم ساکت شدم و با خشم نگاش کردم..
و حالا باید شانس بیارم تا از دستشون فرار کنم...
گفت:
-این لباسارو دزدیدی مگه نه؟وگرنه چرا اینقدر برای در آوردنشون نگرانی؟فقط یک شنله دیگه!
گلوم رو عقب تر بردم و نگاه کوتاهی به شمشیر انداختم و گفتم:
-اول اینو ببر عقب..تا بعدش به این فکر کنم چقدر میتونی خوش شانس باشی که پادشاه از قلدری هات خبردار نشه
عصبی خندید:
-توی این موقعیت تهدیدم میکنی؟از جونت سیر شدی انگار!
و بعد شمشیرش رو محکم بالا برد.. چشمامو بستم و جیغ زدم:
-کمککک
چند ثانیه که گذشت دیدم هنوز سرم به تنم وصله..
چشمامو با ترس اروم باز کردم..
یک مرد جلوم وایستاده بود و باعث شده بود هیچی نبینم..
چشمام توی یک ثانیه گرد شد و سریع گفتم:
-ح..حالت خوبه؟
سرشو خیلی کم کج کرد سمتم:
-تیپ جدید زدی پرنسس..بهت میاد!
پرنسس.. تنها کسی که بهم میگه پرنسس اون مرد مرموزه.
اول از پشت دستمو گرفت و بعد فریاد زد:
-گورتونو گم کنید!
با فریادش اونا حتی یک ثانیه ی دیگه هم نموندن اونجا،بدون اینکه مچ دستم رو ول کنه چرخید و شمشیرش رو کرد توی غلاف..
سرشو بالا کرد و توی چشمام زل زد:
-حالت خوبه؟
چشماش..چقدر توی این نور ملایم زرد..رویایی افتادن،کاش میتونستم برای یکبار هم که شده صورتش رو بدون ماسک ببینم.دستشو جلوی چشمام تکون داد و گفت:
-اسیب که ندیدی؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-ن..نه
مشکوک به رفتارم نگاه کرد که گلومو صاف کردم و رو به فروشنده گفتم:
-چقدر شدن؟
قبل اینکه فروشنده حرفی بزنه مرد یک کیسه ی کوچیک در اورد و پرت کرد سمتش.. فروشنده گرفتش و گفت:
-این خیلیه اقا
مرد بدون توجه بهش گفت:
-مشتری هات رو پروندم..هرچند که قرار نبود پولی بهت بدن!
شوکه و عصبی به فروشنده نگاه کردم:
-میدونستم امشب همه ی غذا ها مجانیه
بیخیال شونه هاش رو بالا فرستاد و پشت کرد رفت توی اشپزخونش..
درواقع همه چیز اینجا باحال بود..
یکیش اینکه تموم رستوران ها و مغازه ها فضاش باز بود و درواقع کوچه به کوچه بود..
حس ارامش شلوغی رو داشت بهم منتقل میکرد.
مرد بازم دستم رو ول نکرد و همونطور پشت سر خودش بردم توی جمعیت..
اون وسطا که رسیدیم گفت:
-دستمو محکم بگیر اگه گمم کنی حوصله ی دنبالت گشتن رو ندارم!
چشم غره ای رفتم و منم سفت دستشو گرفتم..
اینکه خیلی مواظب بود یا کسی برخورد نکنم نشون میداد خیلی..ام..
چجوری بگم خیلییی...خبب..مرد خوب اره اره مرد خوبیه.
-پول نداری؟هه مسخرست..بگردینش و اگه پولی همراهش بود همه چیزش رو بکنین!
و بعد پرتم کرد سمت سربازا که با عصبانیت داد زدم:
-به چه جرعتی...
با کشیدن شمشیرش سمتم ساکت شدم و با خشم نگاش کردم..
و حالا باید شانس بیارم تا از دستشون فرار کنم...
گفت:
-این لباسارو دزدیدی مگه نه؟وگرنه چرا اینقدر برای در آوردنشون نگرانی؟فقط یک شنله دیگه!
گلوم رو عقب تر بردم و نگاه کوتاهی به شمشیر انداختم و گفتم:
-اول اینو ببر عقب..تا بعدش به این فکر کنم چقدر میتونی خوش شانس باشی که پادشاه از قلدری هات خبردار نشه
عصبی خندید:
-توی این موقعیت تهدیدم میکنی؟از جونت سیر شدی انگار!
و بعد شمشیرش رو محکم بالا برد.. چشمامو بستم و جیغ زدم:
-کمککک
چند ثانیه که گذشت دیدم هنوز سرم به تنم وصله..
چشمامو با ترس اروم باز کردم..
یک مرد جلوم وایستاده بود و باعث شده بود هیچی نبینم..
چشمام توی یک ثانیه گرد شد و سریع گفتم:
-ح..حالت خوبه؟
سرشو خیلی کم کج کرد سمتم:
-تیپ جدید زدی پرنسس..بهت میاد!
پرنسس.. تنها کسی که بهم میگه پرنسس اون مرد مرموزه.
اول از پشت دستمو گرفت و بعد فریاد زد:
-گورتونو گم کنید!
با فریادش اونا حتی یک ثانیه ی دیگه هم نموندن اونجا،بدون اینکه مچ دستم رو ول کنه چرخید و شمشیرش رو کرد توی غلاف..
سرشو بالا کرد و توی چشمام زل زد:
-حالت خوبه؟
چشماش..چقدر توی این نور ملایم زرد..رویایی افتادن،کاش میتونستم برای یکبار هم که شده صورتش رو بدون ماسک ببینم.دستشو جلوی چشمام تکون داد و گفت:
-اسیب که ندیدی؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-ن..نه
مشکوک به رفتارم نگاه کرد که گلومو صاف کردم و رو به فروشنده گفتم:
-چقدر شدن؟
قبل اینکه فروشنده حرفی بزنه مرد یک کیسه ی کوچیک در اورد و پرت کرد سمتش.. فروشنده گرفتش و گفت:
-این خیلیه اقا
مرد بدون توجه بهش گفت:
-مشتری هات رو پروندم..هرچند که قرار نبود پولی بهت بدن!
شوکه و عصبی به فروشنده نگاه کردم:
-میدونستم امشب همه ی غذا ها مجانیه
بیخیال شونه هاش رو بالا فرستاد و پشت کرد رفت توی اشپزخونش..
درواقع همه چیز اینجا باحال بود..
یکیش اینکه تموم رستوران ها و مغازه ها فضاش باز بود و درواقع کوچه به کوچه بود..
حس ارامش شلوغی رو داشت بهم منتقل میکرد.
مرد بازم دستم رو ول نکرد و همونطور پشت سر خودش بردم توی جمعیت..
اون وسطا که رسیدیم گفت:
-دستمو محکم بگیر اگه گمم کنی حوصله ی دنبالت گشتن رو ندارم!
چشم غره ای رفتم و منم سفت دستشو گرفتم..
اینکه خیلی مواظب بود یا کسی برخورد نکنم نشون میداد خیلی..ام..
چجوری بگم خیلییی...خبب..مرد خوب اره اره مرد خوبیه.
- ۱۰.۹k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط